#بازتاب_پارت_121


_ مگه همه چیز بعد بابابزرگ مثل همیشه هست که من باشم؟ دلت خوشه هومن، از زمین و زمان داره برام می باره و تو ازم می خوای همون پریسای قبلی باشم؟ همین امروز و فرداست که کامران با یه برگه مجوز بیاد سراغم و از اون خونه بیرونم کنه، وضعیت کارمم که معلوم نیست...

_ من می فهمت،می دونم چی می گی. امانمی تونم بشینم و دست روی دست بذارم. این دردی که توباهاش درگیری درمونش چیزیه که سالها ازش فرار کردی. وگرنه اون خونه و شغل بهونه ست. بیا یه مدت برو فومن پیش مامان اینا بمون، من مطمئنم حالت بهتر می شه. بذار اون کامران عوضی هم هرغلطی که خواست بکنه. وقتی برگشتی برات یه خونه می گیرم و ...

حرفی که می خواست بزنه رو زبونش نچرخید و سکوت کرد.

_ من جایی نمی رم. رفتن به فومن حالمو بهتر نمی کنه، فقط داغ دلم تازه می شه. نمی خوام این رفتن نداشته هامو به رخم بکشه.

پیچید تو خیابونی که دیدنش تپش قلبمو بی اختیار بالا برد.

_ پس دنبال همین نداشته ها بگرد. برو ببینش، تو که آدرسش روداری. تو تموم این سالها می دونستی کجاست و چیکار می کنه پس چرا...

_ برگرد، دور بزن. من نمی خوام ببینمش.

آشفته دستم رفت سمت در که بازش کنم.

_ نگهدار من پیاده می شم.

سرعت ماشین خیلی ناگهانی زیاد شد و تا به خودم بجنبم جلوی ساختمان آجرنمایی نگهداشت که چشم بسته هم می تونستم تابلوی سردرش رو بخونم.

"مزون پرنیا"

_ اگه خودت نمی خواستی، اگه هربار بعد دیدنش اونجوری بهم نمی ریختی تا دایی از سرناچاری مانع این دیدار ها بشه اون هیچ وقت از زندگیت بیرون نمی رفت. اینو خودتم می دونی.

سرمو پایین انداختم و زل زدم به دستام که با اینکه تو هم گره خورده بودن بازم می لرزیدن.

_ ازش متنفرم.

_ اما دیدنش حالتو بهتر میکنه.

با دستپاچگی سرتکان دادم.

_ نه نمی کنه، من خودم می دونم... فکر می کردم این حس فقط واسه بچگی هامه اما بعد ها هربار که تو اون کوچه ی روبرویی واسه دیدنش پناه می گرفتم تا موقعی که می یاد و میره ببینمش،بازم حالم بد می شد.

_ نگفته بودی می یای و می بینیش!

_ گفتنش باعث سرخوردگی و عذابم بود. حتی اصرار های بابابزرگ به داشتن رابطه با اون این حس بد رو ازم دور نکرد. بااین حال نیاز داشتم گاهی ببینمش حتی شده از دور...

صدامو پایین آوردم و با ناامیدی زمزمه کردم.

_ گاهی که دلم براش تنگ می شد می اومدم اینجا.

_ چرا نمی ری باهاش حرف بزنی؟

romangram.com | @romangram_com