#بازتاب_پارت_120


_ نمی خورم.

اینو با دلخوری گفت و تا به ماشینش که سر کوچه پارک بود برسیم، خودشو با فرو کردن نی داخل پاکت شیرکاکائو مشغول کرد.

خیره بودم به دستای مردونه و زمختش و ته دلم محبتی که سالها از این دستها دیده بودم رو ستایش می کردم. راستش دلم گرفت از خودم که چرا دیشب اینقدر بی رحمانه باهاش حرف زده بودم و اون چقدر دلش بزرگ بود که بعد این ناسپاسی ها باز رهام نکرده و سراغم اومده بود.

_ سوار نمی شی؟

اونقدر با ملایمت و مظلومانه پرسید که نتونستم مخالفتی کنم. حین اینکه سوار می شدم گفتم:

_ پس خالد کجاست؟!

_ شوهرش دادم رفت.

لبخند محوی رو لبم نشست و اون توضیح داد که صبح زود خالد رو رسونده و برای هردومون مرخصی گرفته.

_ واسه چی؟! من چوب خطم پُره. چطور راضی شدن مرخصیمو رد کنن؟!

ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت: واسه آقا هومن تون چیزی نشد نداره. گفتم یه مسئله ی خونوادگیه و باید همین امروز حلش کنیم، اونام نه نیاوردن.

_ مسئله ی خونوادگی؟! اگه منظورت بحث دیشبمونه....

اومد میون حرفم و خیلی جدی گفت:

_ قبول دارم که نباید اونجوری حرف می زدم و باهات تندی می کردم ولی تو هم باید درکم کنی پریسا، واقعا نگرانت بودم. نمیخوام تحت فشار قرارت بدم که با کی یا کجا بودی. می دونم اونقدر عاقلی که هر اشتباهی ازت سر نزنه اما این حساسیت هارو نذار پای دخالت و مزاحمت. خودتم اگه بخوای کنارم بذاری، من از زندگیت بیرون نمی رم. اینو نه به خاطر اون قولی که به دایی دادم که به خاطر خودم می خوام.

نمی تونستم بذارم حرفاش پای اراده مو سست کنه، من این حمایت و همراهی رو نمی خواستم نه لااقل الآن که کلی نقشه تو سرم بود.

_ باشه حرفاتو شنیدم و قبول دارم. می شه برگردیم سرکارمون؟

_ نه نمی شه. هنوز خیلی حرفای ناگفته مونده.

_ ببین اگه فکر می کنی باید بابت دیشب توضیح بدم،باید بگم خونه ی ژاله بودم و...

_ نمیخوای واقعیتو بگی لااقل دروغم نگو. اگه حرفای ژاله در موردت نگرانم نکرده بود من از سر شب پشت اون در بسته منتظر اومدنت نمی موندم.

نفسمو با حرص فوت کردم.

_ حالا دیگه همه ی عالم و آدم شدن وکیل وصی من.

_ حق دارن، تو اون پریسای همیشگی نیستی.

صدام بی اختیار بالا رفت.

romangram.com | @romangram_com