#بازتاب_پارت_119


گوشیمو از تو کیفم بیرون آوردم تا بی دلیل نگاهی به ساعتش بندازم.

_ پریسا با توام. بگم ببخشید تمومش میکنی؟

وارد سوپرمارکت مرتضی شدم. اینبار جای باباش، خودش پشت پیشخوان ایستاده بود.

_ سلام صبح بخیر.

با لبخند مهربونی جواب داد.

_ صبح تو هم بخیر. حالت خوبه؟

_ ممنون. خانومت حالش چطوره؟

_ اونم خوبه. چیزی می خوای؟

خیره شدم به یخچال ویترینی تو مغازه و فکرم برگشت به سه سال قبل که یه روز بی خبر از همه جا وارد این مغازه شده بودم تااز مرتضی خرید کنم. اون روز نمی دونم چی شد که سر یه حساب و کتاب اشتباه مجبورش کردم از ماشین حساب استفاده کنه و حین اینکه می خندیدیم از سر صمیمیتی که عمرش قد دوستی های دوران کودکی مون بود، سربه سرش میذاشتم. درست همون موقع خانومی وارد مغازه شد و با کنجکاوی و نارضایتی به خندیدنمون خیره شد. مرتضی که سریع خودشو جمع و جور کرده بود، اونو نامزدش معرفی کرد و من چقدر شرمنده شدم که باعث شده بودم خانومش ازاین خنده ها حس بدی پیدا کنه.

و همون من شرمنده ی دیروزی حالا شده بود سایه ی زندگی زنی که قد آشناییم با همسرش به یک سال هم نمی رسید و تب تند دوست داشتن هاش معلوم نبود کی قراره به عرق بشینه.

متوجه نشدم مرتضی چی گفت اما با ورود هومن که تاخیرم مجبورش کرده بود پاتو مغازه بذاره،گفتم:

_ یه شیرکاکائو با دوتا از اون رنگارنگ ها میخوام.

دیدم که با تداعی خاطره ای دور، لبخند نشست رو لب هومن و گره ابروهاشو باز کرد.

_ قربون دستت داداش از اون شیرکاکائو دوتا بده.

با اخم رومو برگردوندم و اون با گرفتن چیزی که من سفارش داده بودم و طبق معمول دست به جیب شدنش ناخودآگاه مجبورم کرد خداحافظی کنم و از مغازه خارج شم.

بلافاصله دنبالم اومد و چیزی که می خواستم رو به طرفم گرفت.

_ صبحونه نخوردی؟

با تندی جوابش رو دادم.

_ میخوای ازم اعتراف بگیری؟

_ نه هرطور که راحتی، من که نخواستم بازخواستت کنم.

یکی از رنگارنگ هارو به طرفش گرفتم.

_ ولی مجبورم می کنی جواب پس بدم.

romangram.com | @romangram_com