#بازتاب_پارت_118
- تو بی جا می کنی. مگه از رو نعش من رد شی و بخوای از این غلطا بکنی.
بغضم گرفت و با نا امیدی اعتراض کردم.
_ از خونه ی من برو بیرون، به کسی مربوط نیست من دارم چه غلطی می کنم حتی تو.
_ فکر می کردم اگه به حال خودت بذارم بهتر شی اما حالا می بینم نه، ازت زیادی انتظار داشتم. تو هنوز همون دختر بچه ی لجباز و سرتقی که باید بهت نشون داد کدوم کار درسته و کدوم غلطه.
نمی دونم چرا اینجوری افتاده بودم رو دنده ی لج. انگار نگرانی ها و حساسیت هاش دیگه داشت زیادی غیرقابل تحمل می شد.
_ هرچی که هستم به خودم مربوطه، تو هم نمی تونی بهم زور بگی.
دندوناشو باخشم رو هم فشرد و صورتشو به صورتم نزدیک کرد.
_ هنوز مونده تا اون روی زورگوی منو هم ببینی.
نگام تو چشمای زیادی به خود مطمئن و مغرورش سرگردون شد امانتونست رو ذهن آشفته و پریشونم تاثیری بذاره. یه چیزایی این روزا شده بود ملکه ی ذهنم که حتی جرات بازگوکردن و به زبون آوردنشون رو برای خودمم نداشتم. پس تا بیشتر از این، رفتارهام آزرده اش نمی کرد؛ اونو باید از خودم دور میکردم.
_ از بس جلوت کوتاه اومدم فکر کردی خبریه و باید همش ازت حرف شنوی داشته باشم ولی این دفعه رو کور خوندی.
صدام به شدت می لرزید و بغضم گرفته بود اما نمی تونستم کوتاه بیام .
_ اگه یه زمانی سکوت می کردم و میذاشتم حرف حرف تو باشه به خاطر این بود که بهت احتیاج داشتم. نمی تونستم تنهایی از بابابزرگ مواظبت کنم اما حالا دیگه بهت احتیاج ندارم، برو از خونه ی من بیرون.
گره ی محکم دستاش دور بازوم شل شد و با ناباوری بهم زل زد. حالا دیگه تموم تنم از شدت فشار عصبی که روم بود می لرزید. با انزجار خودمو کنار کشیدم و نگاه پر از دردمو ازش گرفتم.
چند ثانیه بعد صدای باز و بسته شدن در خبر از رفتن ناغافل و دلخورش می داد و من اونقدری تاب آورده بودم که از رفتنش مطمئن شم و با حالی خراب و ناگفتنی سرجام زانو بزنم و هق هقم سکوت جنون آور خونه رو بشکنه.
من اونو به بدترین شکل ممکن از خودم دور کرده بودم واین درد کمی نبود اونم وقتی سالها تلاش کردم رو لب این مرد فقط خنده ببینم. چی به سرم اومده بود؟ چرا اینقدر بی رحم و قسی القلب شده بودم؟ دروغ های روزبه یا رفتن بابابزرگ؟ تنها شدنم یا تنها گذاشته شدنم؟ کدومشون منو اینطور عاصی و سرکش کرده بود؟
صبح وقتی خسته و داغون به قصد رفتن سرکار از خونه بیرون زدم شاید آخرین کسی که انتظار داشتم پشت در ببینمش، هومن بود. سرشو انداخت پایین و شرمنده گفت:
_ دیشب یکم تند رفتم.
قلبم از این قضاوت و واکنش به درد اومد. با عذاب وجدان سعی کردم نگاهمو بدزدم و کاش اونقدری توان داشتم که می تونستم نادیده بگیرمش .
درو بستم و بی اعتنا بهش راه افتادم اما زیر چشمی دیدم که به دنبالم قدم برداشت.
_می دونم از سر عصبانیت اون حرفارو زدی، من چیزی به دل نگرفتم.
قلبمو انگار داشت تو مشتش مچاله میکرد. تو دلم بهش التماس میکردم که تمومش کنه.
_ نمی خوای حرفی بزنی؟ باهام قهری؟
romangram.com | @romangram_com