#بازتاب_پارت_117
ساعت حوالی یازده بود که سرکوچه از ماشینش پیاده شدم و تو تاریک و روشن اون مکان به سمت خونه دویدم. جلوی در که رسیدم کلید رو داخل قفل انداختم و نفس نفس زنان برای روزبه دست تکان دادم و اونم با تک بوقی که زد خداحافظی کرد و رفت.
در با فشار کوچیکی که بهش وارد کردم، باز شد و همزمان با قدم گذاشتن به داخل حیاط، دستی از پشت بازومو کشید.
_ دائم در گردش، خوش گذشت؟
هلم داد داخل خونه و درو پشت سرمون بست. با خشم سعی کردم دستشو پس بزنم.
_ ولم کن، چیکارم داری؟
بازومو محکم فشار داد و باعث شد بی اختیار جیغ خفیفی بکشم.
_ کدوم گوری بودی؟
_ دیوونه شدی؟ دستم داره...
کشیدم سمت نقطه ی روشن حیاط ومن با دیدن صورت برافروخته و عصبانیش از ترس زبونم بند اومد.
_ دایی زنده بود هم از این عادت ها داشتی؟ این وقت شب می اومدی خونه؟
نمی دونم چرا یهو جوش آوردم.
_ به تو ربطی نداره.
صدای دادش ته دلمو خالی کرد.
_ داره لعنتی، داره بفهم.
_چی از جونم می خوای؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟
_ اون کی بود که باهاش تا این وقت شب بیرون بودی؟
نگاهمو باحرص ازش گرفتم و اون خشن و بی ملاحظه تکانم داد.
_ چرا لال شدی؟
_ با من درست حرف بزن.
_ باهات هرجوری که دوست داشته باشم حرف می زنم.
خنده های عصبیم بلند تر از حد معمول بود.
_ منم با هرکی که بخوام تا این وقت شب بیرون می مونم.
romangram.com | @romangram_com