#بازتاب_پارت_116
_ لعنت به این دیابت که همه ی زندگیمو ازم گرفته. سام حالش بده، دکترا میگن دچار کتواسیدوز دیابتی شده. یه حالت اورژانسی که اگه درمان نشه بیهوشی و اغما نتیجشه. دارم دیوونه می شم پریسا. پسرم فقط چهارسالشه،خیلی کوچیکه واسه...
بغضش سنگین بود اونقدر که دیگه نتونست ادامه بده. زل زد به نقطه ی نامعلومی و تلاش کرد اون قطره ی اشکی رو که توچشماش حلقه زده بود،پس بزنه. عاطفه ی پدرانه اش برام غریبه بود اما باید اعتراف کنم دلم براش سوخت و نتونستم بذارم تو اون حال و هوا بمونه.
_تا حالا سوار تله کابین نشدم اما بدم نمی یاد ببینم همه چیز از اون بالا چقدر کوچیک میشه.
لبخند غمزده ای رو لباش جا خوش کرد و بلند شد. من اما با دل نگرانی های عمیق و احساسات ضد و نقیضی که دست و پنجه نرم کردن باهاشون کار این روزام شده بود، همراهش شدم و سعی کردم عذاب وجدان سایه بودن رو نه روزندگی این مرد که رو زندگی هانیه و پسرش پس بزنم.
به خاطر برگشتی های زیادی که سالن تولید ما داشت،جریمه شده بودیم وباید دوساعت اضافه کاری بدون حقوق رو می گذروندیم. مهوش عصبانی بود و خب حق داشت. اون بیشتر از همه ی ما زیر سوال رفته و توبیخ شده بود.
داشت سرنگار و یکی دیگه که تو بخش نصب فیلامنت ها مدتی می شد باهم همکاری می کردن، داد می زد.
_ من نمی دونم چی تو سرتون میگذره،اسم خودتونم گذاشتین کارگر و دلتون خوشه که یه شغل وحقوق ثابت دارین. دِ آخه اگه یکم دل به کار می دادین چی می شد؟ فکر می کنین این قضیه به همین دوساعت اضافه کاری ختم می شه؟ کافیه برگشتی هامون زیاد شه تا همین شغل و حقوق ثابت بشه کیمیا. این خط و این نشون،همین روزاست که به بهونه ی تعدیل نیرو اینم از دست بدیم.
_ حق داره به خدا.
به طرف ژاله که کنارم ایستاده بود و چوک های آماده ی توی جعبه رو بررسی می کرد، برگشتم.
_ این توپ و تشر ها به جایی نمی رسه. زندگی ما که تو این نه ساعت کارکردن تو کارخونه خلاصه نمی شه. پامون رو که از اینجا بیرون میذاریم با یه کوه مشکل باید سرو کله بزنیم.
_ برگشتی یعنی عدم کارایی. واسه اون بالایی ها کارگر جماعت فقط کارگره. اونا تورو با این کوه مشکل استخدام نکردن پس باید وقتی پا تو محیط کار میذاری اونارو پشت در جا بذاری.
_ اینارو به یکی بگو که تورو خوب نشناسه. تویی که ظاهرا اینجایی و همه ی فکر و ذکرت تو اون خونه و پیش رضا و امیر علی مونده.
_ حق با توئه،خیلی سخته بخوای همه ی فکر و توجهت روبه کار بدی. واسه من باشرایطی که دارم گاهی حتی غیرممکن می شه اما باور کن پا که تو سالن میذارم سعی می کنم با روشن نگهداشتن گوشیم به خودم این امیدواری رو بدم که همه چیز اون بیرون روبراهه و اونوقت دل بدم به کاری که شاید علاقه ای هم بهش نداشته باشم اما واسه سرپا نگهداشتن زندگیم مجبورم حفظش کنم.
_ اما برای منی که اون بیرون هیچ کس منتظرم نیست، از دست دادنش نمی تونه آخر بدبختیم باشه.
یه چندلحظه توچشمام مکث کرد و با ناراحتی گفت:
_ عوض شدی پریسا...تلخ شدی.
_ واسه من همه چیز تا زمانی اهمیت داشت که بابابزرگ بود،حالا که نیست میخوام دنیا هم نباشه.
_ فکر می کنی اونم ازاین جور زندگی کردنت راضیه؟
سریع جلوش موضع گرفتم.
_ تورو خدا تودیگه دست از این حرفای کلیشه ای بردار،باور کن گوشام از این حرفا پره. همه فکر می کنن چون لباس سیاهمو درآوردم و سرکارم برگشتم و رفتنشو قبول کردم به نبودنشم عادت کردم اما اینی که جلو چشمتون راست راست راه می ره و روزشو شب می کنه فقط یه روی سکه ست. شما منی که هرشب تا صبح تو اون خونه تک و تنها برای نبودنش با دل شکسته زار می زنم،نمی بینین.
نگاهی به ساعت توی سالن انداختم و بدون اینکه منتظر جوابی ازش بمونم به سمت اتاق تعویض لباس رفتم. مثل تموم این روزا بدون هیچ عجله ای برای رفتن یا نرفتن سرویس، لباس کارم رو با مانتو و شالی که داشتم عوض کردم و از کارخونه بیرون زدم.
بادیدن چراغ های جلوی ماشینش که به محض خروجم دوبار روشن و خاموش شد،لبخند رو لبم اومد و به طرفش قدم هامو محکم برداشتم.
romangram.com | @romangram_com