#بازتاب_پارت_122


_ تا دنیا دنیا ست تو چشم من اون تنها کسیه که مقصره. اینو حتی حرف زدن باهاشم عوض نمی کنه.

_ من نمی خوام نظرت رو درموردش تغییر بدی، میخوام حالت بهتر شه. اون هرچقدرم بد بوده باشه باز مادرته و بودنش می تونه تو این اوضاع بد روحی کمکت کنه.

با تاسف سرتکان دادم.

_ فکر میکنی بعد اینهمه سال می یاد محبتی رو که ازم دریغ کرده یک جا بهم ببخشه؟ من سودی رو بهتر از هرکسی می شناسم نمیشه بهش امیدوار شد. کمکی هم ازش برنمی یاد. همه لطف اون به من اینقدری بوده که ازم پریسایی بسازه باکلی جای خالی تو وجودش که هرچقدرم تلاش کنی این جای خالی ها پر نمیشه... اینو به کسی نگفتم، راستش دلم نمی خواد هیچ وقت بچه ای داشته باشم. چون مطمئنم نمی تونم مادر خوبی باشم،اینو اون زن به من یاد نداده.

دستشو گذاشت پشت لبش و به نقطه ی نامعلومی خیره موند.

_ همه ی آدما اشتباه و نقطه ضعف دارن. ولی اگه بخوای از همه بخاطر اشتباهاتشون دور بشی فقط خودتی که تنها می مونی. گاهی آدم به جای متنفر شدن، با فاصله نگرفتن از کسی که بدترین خاطره ها رو ازش داره،می تونه درکش کنه و با اینکار خودش آروم شه.

_ پس واسه همین بعد ازدواج شکوفه از ما دور نشدی؟

لبخند غمگینی رو لبش جا خوش کرد.

_ من واسه دور نشدنم دلایل مهم تری داشتم خانوم کوچولو.

و تو این "خانوم کوچولو" گفتنش واسه اولین بار حسی بود که بی اختیار دلمو لرزوند و باعث شد معذب تو جام جابه جا شم.

_ فکر می کنی اگه باهاش حرف بزنم، حالم بهتر می شه؟!

سرشو به طرفم خم کرد و تو صورت گُر گرفته و گلگونم دقیق شد.

_ اگه خودت بخوای، چرا نشه.

دستم با تردید به سمت در رفت که بازش کنه و من همزمان به این فکر کردم که آخرین بار کی کنار هم نشستیم و حرف زدیم. پا که تو پیاده رو گذاشتم و نگام به اون تابلوی نام آشنا خورد،غم تو دلم جا خوش کرد.

_ من همینجا منتظرت می مونم.

نفهمیدم چطور براش سرتکان دادم و به سمت اون ساختمان آجرنما رفتم. نمی دونستم برای چی دارم خودمو وادار می کنم برم ببینمش یا اون بادیدنم چه برخوردی می کنه. واسه من سودی هنوز همون زن سرد و بی عاطفه ای بود که نادیده گرفتن هاش و برخورد های تند و خشنش درموردم هیچ وقت عوض نشد. بعد ها که به خونه ی بابابزرگ پناه بردم و اون واسه اولین و آخرین بار جلوی این زن ایستاد و نذاشت که باهاش برگردم شاید یه نیم رخ از محبت مادرانه شو دیدم اما دیر شده بود، اونقدر دیر که دیدارهای کوتاهمون بعد اون اتفاق هم نتونست گذشته رو از ذهن من پاک کنه و باعث شه این زن رو ببخشم.

حالا اومده بودم که چی بگم؟ بگم گذشته ها،گذشته؟ نه گذشته هیچ وقت نمیگذره، این فقط ماییم که ازش میگذریم و سعی می کنیم فراموشش کنیم.

دستم رفت سمت زنگ و چند لحظه بعد صدای دخترجوونی به گوشم خورد.

_ بفرمایید؟

_ سودابه خانوم هستن؟

_ بله،شما؟!

به خودم فشار آوردم جوابش روبدم.

romangram.com | @romangram_com