#بازتاب_پارت_114
دستشو رو فرمون مشت کرد و با کمی مکث گفت:
_ به یکی دیگه علاقه داشت،شش سال بود همدیگه رو می خواستن، باهم دوست بودن،درست از موقعی که چهارده سالش بود. یه علاقه ی کور که نتونست هیچ وقت شوهرخالمو راضی کنه دخترش رو به اون پسره بده. اینو من می دونستم، همه ی فامیل می دونستن. اما مامان که ظاهرا خوشبختی پسرش و خواه*ر*زاده شو تو این ازدواج می دید اون علاقه ی کور رو ندید. من و دخترخاله ام پای سفره ی عقدی نشستیم که دیگرون رو حساب فامیلی بودن این وصلت اونو تضمین شده می دونستن.
ماشین رو روشن کردو حین رانندگی بی توجه به حرفایی که زده بود و من منتظر ادامه اش بودم،با آهنگی که پخش می شد زمزمه وار همراهی کرد.
حس کردم این سکوت داره زیادی طولانی می شه که بی هوا پرسیدم.
_ چرا با اینکه می دونستی اون کس دیگه ای رودوست داره باهاش ازدواج کردی؟
باتاسف سرتکان داد.
_ باورکن هنوزم که هنوزه نمی دونم چرا این حماقت ازم سر زد. دروغ چرا از هانیه خوشم می اومد،یه جورایی خاص و دست نیافتنی برام بود. البته این تا موقعی واسه من جذابیت داشت که نمی دونستم اون احمقی که این دختر شیش سال تموم به پاش نشسته بود چقدر بی لیاقته.
_ اون بهت خ*ی*ا*ن*ت کرد؟
نمی دونم چرا اینو پرسیدم، شاید انتظار داشتم این کار روزبه در جواب خ*ی*ا*ن*ت اون باشه.
_ نه در ظاهر نکرد اما سه سال فقط باجسمش زندگی کردم، قلب اون با من نبود. حتی به دنیا اومدن سام یک سال بعد ازدواجمون هم چیزی رو عوض نکرد. اون دوستم نداشت این هیچ وقت عوض نشد.
_ تو چی؟! دوستش داشتی؟!
_ تا دوسال پیش اگه اینو می پرسیدی با شک می گفتم شاید اما حالا نه. وقتی بعد کلی سگ دو زدن واسه حفظ این زندگی ببینی شریک زندگیت به تموم این تلاش ها می خنده و هیچ راهی برای قدم جلو گذاشتنت باز نمیذاره، اونوقت سرد می شی. اونقدر سرد که بود و نبودش برات بی اهمیت می شه. حالام اگه سام نبود شاید سال تا سال به یادش هم نمی افتادم.
تلخ و بی ملاحظه پرسیدم.
_ پس چرا ازش جدا نشدی؟
_ دوساله همه ی تلاشمون واسه اینه، خونواده هامون به خاطر سام نمیذارن. حتی با اینکه جدا زندگی می کنیم اما کوتاه نمی یان. پدرهانیه تهدید کرده از ارث محرومش می کنه، پدرو مادر منم حرفشون اینه که تا بهتر شدن شرایط سام دست نگهداریم. فکر می کنن ازخرشیطون پایین می یایم اما...
باتردید بهش زل زدم،نه این همه ی اون چیزی نبود که بتونه باهاش قانعم کنه.
_ وسط این بلاتکلیفی سروکله ی منم پیدا شد و تودیدی یکی بدتر ازخودت جلو راحت سبز شده و کی بهتر از اون که به بودن با تو تحت هرشرایطی تن بده.
دلخور نگام کرد.
_ بی انصاف نباش پریسا،من اگه خواستمت به خاطر دل خودم بود نه شرایط تو،خیلی سخته اینو باور کنی؟
_ آره سخته اونم وقتی می بینم منو درگیر این بلاتکلیفی ها کردی و گذاشتی بهت عادت کنم.
_ دست خودم نبود. از وقتی باهات آشنا شدم روزی نبوده که به خاطر این قضیه خودمو ملامت نکنم اما به چی قسم بخورم که نمی تونستم ازت دل بکنم.
_ ولی این چیزی روعوض نمی کنه، نه لااقل به این زودی...باید خیلی چیزارو بهم ثابت کنی.
romangram.com | @romangram_com