#بازتاب_پارت_113


_ نمی خواستم از دستت بدم. اولش مردد بودم، فکر می کردم حقیقت رو می گم و خلاص می شم. میذارم خودت تصمیم بگیری اما وقتی حس کردم جور دیگه ای دوستت دارم و دل کندن ازت آسون نیست، شهامت گفتن رو از دست دادم.

_ تو زن داری،بچه داری روزبه... فکر می کنی هیچ کدوم این حرفا می تونه نامردی تورو توجیه کنه؟ اصلا من به جهنم،چطور تونستی به اونا خ*ی*ا*ن*ت کنی؟

سیبک گلوش بالا و پایین شد و با بغضی که صداشو خشن و دورگه کرده بود، جواب داد.

_ آره من نامردم، نامردم که بهت همه چیزو نگفتم اماخ*ی*ا*ن*ت نکردم اینو اگه همه ی عالم و آدم جمع شن و حکم بهش بدن، قبول نمی کنم. پنج ساله که دارم تاوان انتخاب اشتباه خونوادمو می دم، حالا بعد دوسال جدا زندگی کردن از زنی که در حد اسم تو شناسنامم در حقم زنیّت نکرده، اگه دنبال دل خودم رفتم یعنی خ*ی*ا*ن*ت کردم؟ اینو کدوم وجدانی،کدوم دادگاهی حکم بهش می ده؟گ*ن*ا*ه من فقط دوست داشتن بی چون و چرای توئه پریسا، نه دوست نداشتن زن و زندگی مشترکی که واسه حفظش از خودمم گذشتم و نشد.

یه سکوت سنگین بوجود اومد که تا موقعی که از شهر خارج شدیم هم شکسته نشد. صدای تلفن همراهش چرت فکری جفتمون رو پاره کرد.

بادیدن شماره ی روی صفحه گوشیش ابروهاش تو هم گره خورد.

_ بله؟...بگو می شنوم... نه رشت نیستم.

سرم به شدت درد می کرد حالت تهوع داشتم. خودمو مشغول ور رفتن با محتویات کیفم کردم.

_ خودت که شنیدی دکتر محسنی چی گفت...من به دکترش اعتماد دارم... این دیگه مشکل من نیست... فکر می کنی برام آسونه؟ مگه چاره ی دیگه ای هم...اون پسر منم هست ...آره همیشه حق باتوئه،ببین من باید تماس روقطع کنم.

یه برگ آستامینوفن از لابلای خرت و پرت های تو کیفم بیرون کشیدم یه دونه از قرص ها رو از روکشش بیرون کشیدم و تو دهنم گذاشتم و سعی کردم قورتش بدم و به اون که اینطور سرد و بی ملاحظه تماس رو قطع کرده بود،بی توجه باشم.

_ حالت خوب نیست؟!

نگرانیش برام قابل تحمل نبود. کلافه نگامو از شیشه ی سمت خودم به بیرون دوختم.

_ یکم سرم درد می کنه.

_ هانیه بود، در مورد سام....

عصبی حرفشو قطع کردم.

_ مگه من پرسیدم کی بود؟

ماشین رو صدمتری جلوتر نگهداشت و با ناراحتی پیاده شد. سرمو به صندلی تکیه دادم و زیرچشمی دیدم که چطور دست به کمر و م*س*تاصل از ماشین فاصله گرفت و لگدی به سنگ کوچیک جلو پاش زد. چشمامو بستم و سعی کردم آروم باشم.

چندلحظه بعد سوار ماشین شد و یه بطری حاوی آب پرتغال رو به طرفم گرفت.

_ نباید قرص رو اونجوری بخوری.

نیش اشک نشست تو چشمام و دلخور بهش زل زدم. این محبت و توجهی که ازم دریغ نمی کرد شاید تا قبل از اون روز لعنتی برام عزیز و دلنشین بود اما حالا فقط عذاب و شکنجه بود. نمی تونستم باورش کنم، نمی تونستم تحملش کنم.

سکوتم باعث شد نگاهشو بدزده و سعی کنه چیزی رو که من تمایل به شنیدنش نداشتم، توضیح بده.

_ فکر نمی کنم اینو بهت گفته باشم،هانیه دختر خالمه. مادرم تمایل داشت ما باهم ازدواج کنیم. راستش من بهش علاقه ای نداشتم اما مخالفتی هم نکردم. من هیچ وقت با خونوادم مخالفت نکردم. همیشه پسر محبوب و دوست داشتنی شون بودم. همین که ازم راضی بودن خوشحالم می کرد. هانیه هم دوستم نداشت...

romangram.com | @romangram_com