#بازتاب_پارت_112


سرمو تکان دادم و سعی کردم این فکرای بی نتیجه رو پسبزنم. گوشیم داشت زنگ می خورد و این یعنی فعلا باید همه چیز رو بذارم کنار و به هدفی که دارم فکر کنم.

_ الو سلام. رسیدی؟

_ سرکوچه ام.

چشمامو رو هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.

_ دارم می یام.

درو که پشت سرم بستم،نگام به اون که با یه بلوز خاکستری تیره و جین سورمه ای تکیه داده به ماشینش و سرش تو گوشیش بود،افتاد. باصدای گام هایی که بهش نزدیک می شد،سربلند کرد و لبخند نصف و نیمه ای زد.

_ فکر نمی کردم پیشنهاد بدی همدیگه رو بیرون ببینیم. من به اون تماس های تلفنی هم قانع بودم اما خوشحالم که این انزوا رو کنار گذاشتی. دوست داری کجا بریم؟

چیزی که لبمو کش و قوس داد قطعا لبخند نبود.

_ فرقی نمیکنه.

هنوزم سرد بودم و جلوش موضع می گرفتم. این چیزی نبود که به همین زودی عوض شه. مرگ ناگهانی بابابزرگ و تنهاییم، اصرار مداوم اون برای توضیح دادن و اون تماس های وقت و بی وقت و پیام های عذرخواهانه و از سرتوجیه بلاخره راضیم کرد باهاش در تماس باشم.

و تو تموم این مدت فقط من بودم که حرف زدم،گله کردم، اونو متهم کردم و ازش خواستم بهم حق بده و اون حق داد،سکوت کرد و گذاشت من حرف بزنم و از غمی که لبریزم کرده بود، خالی شم.

سوار ماشین شدم و اون بلافاصله حرکت کرد.

_ بریم بام سبز لاهیجان؟!

دیگه برام فرقی نمی کرد کجا می ریم، جهنمم اگه میگفت، باهاش می رفتم چون می دونستم وقتی که برگردم کسی تو اون خونه ی کوچیک و پر از خاطره منتظرم نیست.

به نشونه ی موافقت سرتکان دادم و اون در حالی که مشغول پیدا کردن آهنگ مورد نظرش بود، پرسید.

_ چیزی هست که دلت بخواد باهام در موردش حرف بزنی؟

برگشتم و صاف توچشماش زل زدم. اینکه همیشه حواسش به همه چیز بود و می خواست من چیزی رو براش ناگفته نذارم و تو دلم نمونه باید باعث خوشحالیم می شد اما من خوشحال نبودم.

_ تو هنوز یه توضیح به من بدهکاری.

نگاشو ازم گرفت و بانفس عمیقی که کشید،چشم به جاده دوخت.

_ پس بلاخره زمانش رسید که ازم بپرسی چرا... راستش اگه فرصتی پیش نمی اومد که تورو ازنزدیک بشناسم،ببینم درست مث خودمی وداری از چیزی رنج می کشی که من سالهاست باهاش درگیرم باور کن هیچ وقت این جسارت رو نمی کردم که بخوام نزدیکت شم و تورو هم گرفتار زندگی بی سرو سامون خودم کنم.

باحرص لب زدم.

_ بهم دروغ گفتی.

romangram.com | @romangram_com