#بازتاب_پارت_111


_ شکوفه رو حرف کامران حرف نمی زنه،ظاهرا شرایطی هم که اون براش توضیح داده به نظرش منصفانه اومده.

_ منصفانه؟ تو به یه واحد خونه ی قوطی کبریتی میگی منصفانه؟

_ چاره ی دیگه ای هم دارم؟ خودت که دیدی نشد، اصلا گور بابای خونه من اصل کاری رو از دست دادم خونه به چه کارم می یاد؟

_ شیطونه میگه برم سراغش یه درس درست و حسابی بهش بدم، مردک طماع.

_ ولش کن ، ارزشش رو نداره.

لحنم اونقدر غصه دار و غمگین بود که صداش نرم و مهربون شد.

_ ببین یه وقت بی قراری نکنی ها،من هستم. غصه ی جا و مکان رو هم نخور چشمم کور،دندم نرم خودم یه جای خوب برات پیدا می کنم. به اون عوضی هم بگو لازم نکرده اینقدر بذل و بخشش کنه.

لبخند تلخی رو لبم نشست. هنوزم حمایت هاش رنگ و بوی گذشته رو داشت اما هومن دیگه اون هومن چندسال پیش،حتی چند ماه پیش هم نبود. حساس شده بود، اونقدر که زود جوش می آورد و تب نگرانی هاش بالا رفته بود.

تماس رو که قطع کردم، باروحیه ی درب و داغون بلند شدم تا دوش بگیرم. شاید آب به سرم می خورد این ذهن شلوغ، آروم و گره کور فکر های بی نتیجه ام باز می شد. تو بخار آب داغ نفسم بالا نمی اومد و داشتم خفه می شدم. دستمو گرفتم به دیوار و شونه هام لرزید. حالا دیگه تنهایی فقط گوشه ی کوچیکی از غمی بی نهایت بود که بعد بابابزرگ با جزء به جزء وجودم حسش می کردم.

یه حوله پیچیدم دور و خودم و از اون اتاقک تنگ و خفه بیرون اومدم. از موهام که پریشون روی شونه هام ریخته بود،قطره قطره آب می چکید. اهمیتی بهش ندادم، نشستم رو صندلی کنار پنجره و نگام به گوشیم افتاد که صفحه اش یه لحظه خاموش و روشن شد.

بلند شدم و اونو از روی کیفم برداشتم.

«می خوام باهات تماس بگیرم. حوصله داری کمی با هم حرف بزنیم؟»

نیشخندی به لب هام کش و قوس داد. یه سایه همیشه واسه حرف زدن با اون وقت داشت. نمی دونم از کی این فکر شد خوره ی روح من و همه ی احساسمو درگیر خودش کرد. میخواستم تو زندگی این مرد بمونم، بشم سایه وحالا که تقدیرم این بود، لااقل سایه وار از زندگیم ل*ذ*ت ببرم.

درست دو هفته بعد از فوت بابابزرگ وقتی به تماس هاش بلاخره پاسخ دادم فقط یه فکر تو سرم چرخ می خورد. باید یه چیزایی رو هرطور شده به این مرد نشون می دادم. اون که کودکی منو ندیده بود، بدبختی هامو لمس نکرده بود تا درک کنه بعضی خواستن ها درست مثل نخواستنه، که من از این نخواستن ها هیچ خاطره ی خوشی ندارم.

یه روزی خوشبختی و آرامش، منو نخواستن و بابا و وپپر رو ازم گرفتن. بعدش آقا جون و دایی هام بودنم رو تاب نیاوردن و وادارم کردن برم تو اون جهنم زندگی کنم. یه چند وقت بعد سودی منو نخواست و گذاشت دوسال از کودکیم بشه کاب*و*س...

این شد که همیشه سایه موندم، یه سایه که وجودش زندگی اطرافیانش رو تاریک می کرد و نبودش بهتر از بودنش بود.

روزبه که تو زندگیم پا گذاشت، با خوش خیالی تمام فکر کردم دیگه می تونم زندگی م*س*تقل خودمو داشته باشم،می تونم عشق و دوست داشتن رو خودخواهانه طلب کنم، می تونم دلم که تنگ شد سرمو بذارم رو سینه ی مردی که مال منه و علاقه اش منحصرا به نام خودم سند خورده. نه این علاقه رو از کسی می دزدیدم و نه گداییش می کردم، مال خودِخودم بود اما اون این رویا رو بهم زد. چشم که باز کردم دیدم از کاب*و*س هم بدتره.

روزبه زندگی منو بهم ریخت و بابابزرگ حتی لحظه ی آخر هم از دل نگرانی هاش بابت سرنوشتم دل نکند، رفت و کسی ندید چشمای نیمه بازش منتظر اومدن خوشبختی من بود.

واسه آخرین بار نگاهی به خودم توی آینه انداختم و ازش دل کندم. نمی دونم این حساسیت بیش از حد واسه چی بود، مطمئناً نمی خواستم اون منو با این سرو وضع بپسنده. همین که نشون می دادم حالم از همیشه بهتره کافی بود. این روزا همه ی فکرم شده بود اینکه بخوام خودمو ثابت کنم. فرقی هم نمی کرد به کی، شاید بیشتر از همه نیاز داشتم اینو به خودم ثابت کنم.

بند کیفمو روی شونه ام مرتب کردم و کفشامو جفت شده جلو پام گذاشتم تا بپوشم. سربلند کردم و نگاه کوتاهی به حیاط انداختم. خیره شدم به تنها درخت وسط باغچه که امسال،آور بود و انارهای ترش ریزو درشت کمر شاخه هاشو خم کرده بودن. به کاج سوزنی توی گلدون که ریشه هاش از خاک بیرون زده بود و اگه بهش رسیدگی نمی شد حتما خشک می شد. به موزاییک های ترک خورده و دیوار خزه گرفته ای که بین این خونه و خونه ی آقای ادراکی قرار داشت، به صندلی خالی گوشه ی ایوون، به در کوچیک خونه که رنگ کرمش تو بعضی جاها بر اومده و پوسته پوسته شده بود.

اینا چیزایی نبودن که که بهونه ی من واسه حفظ خونه باشن، که اگه بودن دل کندنم ازشون مث جون کندن نمی شد. هفده سال از زندگیمو تواین خونه گذروندم. به آدم هاش،به زاویه زاویه ی این چهاردیواری و خاطره هاش خو گرفتم.

گاهی لازم نیست دلبستگی ها رو لمس کنی و براش یک حجم قائل شی، نیاز نیست روش قیمت بذاری و حساب سود و زیانتو بکنی. همین که نسبت بهش حس خوبی داشته باشی، کافیه. من به این به قول کامران خونه کلنگی دلبسته بودم نه به خاطر چهارتا تیر و تخته اش،به خاطر خاطراتی که ازش داشتم. اینا تنها چیزایی بودن که این روزا با صراحت می تونستم بگم مال خودمه و به من تعلق داره.

romangram.com | @romangram_com