#بازتاب_پارت_109


_ منتظرت بودم بیای تا با هم حرف بزنیم.

_ عمه و بچه ها خوبن؟!

_ نترس همه شون خوبن. اومدم دنبالت ببرمت خونمون، شکوفه واسه شام منتظرته.

وارد حیاط شدم و اونم دنبالم اومد.

_ راستش من خیلی خسته ام. باشه واسه یه شب...

حرفمو قطع کرد.

_ باید با هم حرف بزنیم.

به پله ها اشاره کرد.

_ بهتره بشینیم.

نگران بودم و این دست خودم نبود. بی اختیار دلم می خواست هومن الآن اینجا باشه. انگار بودن هیچ کسی جز اون نمی تونست خیال منو از این مرد راحت کنه. ازش نمی ترسیدم اما مطمئن بودم وقتی اینطور بی خبر اومده و اصرار به حرف زدن داره پس یه فاجعه در راهه.

و این برای منی که بعد بابابزرگ به این خونه خالی و شب تنهایی هام عادت کرده بودم و حالا یه جورایی آرامش داشتم شنیدن حرفا و لابد خواسته و هدفی که پشت اوناست،کم از فاجعه نداشت.

_ شبا تنها تو این خونه ی خالی نمی ترسی؟

نگاه گذرایی به دور و برم انداختم و با طعنه گفتم:

_ چیزهای مهم تری واسه ترسیدن وجود داره.

چشماشو ریز کرد و با بدبینی بهم زل زد. برای مردی که همیشه دو دو تا چهارتاش درست از آب در می اومد شنیدن این حرفها بی حساب نبود.

_ فکر می کنم دیگه وقتشه در مورد یه سری مسائل جدی صحبت کنیم.

دستامو تو هم قلاب کردم و سرتکان دادم.

_ منتظرم بفرمایین.

_ درمورد این خونه...

دستی به چونه اش کشید و مردد ادامه داد.

_ راستش یه فکرایی تو سرمه که پربیراه نیست. شکوفه هم باهام موافقه.

_ خب؟!

romangram.com | @romangram_com