#بازتاب_پارت_107
نه بابابزرگ نمرده بود، حالا شاید قفسه ی سینه اش بالا و پایین نمی شد و نفسای گرمش به کف دستم نمی خورد، شاید چشمای نیمه بازش رونقطه ی نامعلومی ثابت مونده و تکون نمی خورد، شاید دیگه توجهی به برنامه ی رادیو و اون گوینده ی خوش صداش نداشت اما نمرده بود، من اینو نمی تونستم باور کنم.
وحشت زده و ناباور چندقدم عقب رفتم و محکم به در اتاق خوردم، صدای زنگ تلفن شد ناقوس مرگ و من اونقدر ترسیده بودم که حتی نفهمیدم چطور گوشی رو تو دستم گرفتم و با بهت زمزمه کردم.
_ هومن بیا اینجا، بابا بزرگ شوخیش گرفته هرچی صداش می زنم جواب نمی ده. تورو خدا بیا بگو این بازی رو تمومش کنه من دیگه دارم کم کم می ترسم.
صدای جیغ ها مکرر عمه شکوفه اعصاب ضعیفمو تحریک می کرد. ای کاش اونقدر توانایی داشتم که سرش فریاد بزنم تمومش کنه. بابابزرگ نمرده، من صداشو می شنوم داره موج رادیو رو عوض می کنه و ریز می خنده، صدای جرجر پایه های اون تخت چوبی به گوش می رسه، هنوز توت خشک های تو قندونش تموم نشده، ببین! داره صدام می زنه:
«پریسا جان کجایی بابا؟ بیا کارت دارم...بیا می خوام خوابی که دیدم رو برات تعریف کنم... راستی هومن دیرنکرده؟ قرار بود امروز بیاد...»
خونه ای که سال تا سال رنگ مهمون به خودش نمی دید حالا شلوغ و پر رفت و آمد شده بود. کلی آدم دور تا دور اتاق ها نشسته بودن و با صدای پرسوز قاری که قرآن تلاوت می کرد جای اینکه آروم شم ، ته دلم خالی می شد.
بی حال از کنار عمه زهرا که بی صدا سرشو تو چادرش پنهون کرده و اشک می ریخت، بلند شدم و سر راهم به محیا که مشغول پذیرایی و یه سینی خالی تو دستش بود، تنه زدم.
سه روز بود که بی خواب بودم، سه روز بود که این بغض لعنتی فقط شده بود نیش اشک و جسارت پایین اومدن پیدا نکرده بود، سه روز بود که بابابزرگ نبود و من از ته دل برای نبودنش گریه نکرده بودم.
_ حالت خوبه پریسا؟!
نمی دونم اینو محیا پرسید یا عروس کوچیکه ی عمه ی زهرا که نوزاد یک ماهشو تو ب*غ*ل گرفته بود و برای آروم کردنش تو هال قدم می زد.
گیج و گنگ نگاش کردم و حرفی نزدم.
_ چیزی می خوای؟!
زل زده بودم بهش و توذهنم دنبال اسمش می گشتم. یه قدم بهم نزدیک شد و چشمای سرخش رو بهم دوخت. بی اختیار دست دراز کردم و آروم پوست لطیف و نرم صورت نوزادش رو نوازش کردم.
_سرم درد می کنه. فکر کنم با یه کم استراحت بهتر می شم.
از کنارش گذشتم و به سمت اتاق بابابزرگ رفتم. الآن حتما ناهارش رو خورده بود و داشت رو تختش چرت می زد. خب من که نمی خواستم بی خوابش کنم، می رفتم آروم نگاش می کردم و یه کوچولو تو دلم قربون صدقه اش می رفتم همین.
وارد اتاق شدم و با بی حالی تکیه دادم به در. همه چیز جلوی چشمام به طرز ناامید کننده ای پوچ و خالی بود.
با قدم های سست و لرزون جلو رفتم و رو اون تخت خالی نشستم. کف دستمو رو ملحفه ای که تشک تخت رو پوشونده بود کشیدم و سرم یه وری شد و بی اراده چشمام رو هم افتاد. آروم رو تخت دراز کشیدم و با یه نفس عمیق عطری که روی متکاش به یادگار مونده بود، به مشام کشیدم.
انگار یکی داشت به زور انگشتشو تو چشمام فرو می کرد. دیگه بغضی نداشتم اما دلم از همه ی این پوچ و خالی بودن ها پر بود. با درد آه کشیدم و این همزمان شد با اولین قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمم صاف رو متکای زیر سرم افتاد.
ومن نفهمیدم کی اون یه قطره اشک شد سیلاب اشکی که دلمو سبک و پلکامو سنگین کرد ، کی دست دراز کردم و اون رادیوی جیبی قدیمی رو گرفتم تو دستم و با همه ی وجود زار زدم.
_ پریسا؟!
صدای آشنایی که با نرمی و ملاطفت صدام می زد، وادارم کرد چشمامو به سختی باز کنم و به چشمای نگرانش زل بزنم. موهای آشفته و ته ریش روی صورتش، پیراهن مشکیش و اون نگاه خسته و دلواپس فقط تصویری محو از هومنی بود که می شناختم.
_ خوبی؟!
romangram.com | @romangram_com