#بازتاب_پارت_106


_ با توام چرا چیزی نمی گی؟

حس کردم صداش خش دار و دورگه شده.

_ واسه امروزت دیگه بسه، بذار برای فردا.

و اون فردا انگار هیچ وقت نرسید چرا که درست دو روز بعد اون اتفاق تلخ، کاب*و*س هام رو سرم آوار شدن و زندگی تلخ ترین شوخیشم برام رو کرد.

تو اتاق بابا بزرگ وکنارش روی تخت نشسته بودم و داشتم موج رادیوش رو تنظیم می کردم. گهگداری هم با مزه پرونی سعی داشتم حواسشو پرت کنم تا به این بند نکنه که پریسای این روزا،پریسای همیشگی نیست.

_ اینم از برنامه ی مورد علاقه تون...ولی یادتون باشه آخرشم اعتراف نکردین دلیل این علاقه چیه. هرچند من خودم می دونم پای اون مجری خوش صدای خانوم در میونه. مگه نه؟

رادیو رو کنار متکاش گذاشتم و اون با شیطنت جواب داد.

_ شاید... خدا می دونه.

پا به پاش خندیدم.

_ چشم ما روشن حرفای تازه می شنویم. ببینم مامانبزرگ خدابیامرز هم در جریان این علاقه تون هست؟

خیلی بی مقدمه دست دراز کرد و نوک انگشت هاشو رو لبخندم گذاشت و آروم گفت:

_ همیشه همینجوری بخند بابا باشه؟

چیزی نگفتم و فقط نگاش کردم. دستشو برداشت و روی سینه اش قفل کرد و در ظاهر مشغول گوش دادن به برنامه ی موسیقی شد.

خم شدم و کنارشقیقه اش رو با علاقه ب*و*سیدم.

_ می رم براتون یه چای دارچین خوش طعم بیارم.

فقط سرتکان داد و من از اتاق بیرون رفتم. رفتنی که آخرین نگاه بی جان و کم سوی بابابزرگ رو تو ذهنم قاب گرفت.

چنددقیقه بعد وقتی باسینی محتوی چای و یه ظرف توت خشک به اتاق برگشتم، نگام با ناباوری مات تصویر جلو چشمام شد و صدای حزن انگیز مرحوم بنان به قلبم چنگ زد. بابا بزرگ آروم تر از همیشه به خواب رفته بود.

بیامدی چو بختم اما، نمانده رفتی از برم.

به درد خود نهادیم تا،غمت به سینه پرورم.

کنون که اشک خون بریزد، به جای می به ساغرم.

بیا ببین غم تو تنها، نشسته در برابرم.

نه...نه من اینو پیش بینی نکرده بودم،اینکه فقط چند لحظه تنهاش بذارم و اون بدون خداحافظی چشماشو واسه همیشه ببنده، اصلا مگه یه آدم اینقدر راحت می تونه بمیره؟

romangram.com | @romangram_com