#بازتاب_پارت_105


_ اگه کسی پیدا شه زنت شه، به روی چشم.

_ داشتیم محمدتقی خان؟!

بغضمو با یه لقمه نون و الویه فرو دادم و قاطی شوخی هاشون شدم.

_ نترس هومن تورو با این دستپختت رو هوا می زنن.

روسفره نیم خیز شده بودم تا جمعش کنم که بابابزرگ از هومن خواست اونو به اتاقش ببره.

_ باید درمورد موضوعی باهات حرف بزنم.

نمی دونم این فقط من بودم که اون آشفتگی و پریشونی رو توچشماش می دیدم یا هومنم متوجه این وضعیت شده بود که بی حرف سرتکان داد و کمکش کرد به اتاقش برگرده.

نفهمیدم تو اون اتاق چی بهم گفتن اما نیم ساعت بعد که هومن از اونجا بیرون اومد،دیگه اون هومن همیشگی نبود.

من که بعد شستن ظرفا جلوی تلویزیون نشسته بودم و با دلواپسی زل زده بودم به برنامه ی م*س*تندی که پخش می شد، به طرفش برگشتم.

_ بابابزرگ چی گفت؟!

باحواس پرتی جواب داد.

_ هیچی.

حس می کردم داره یه چیزی رو ازم پنهون می کنه. واسه همین طاقت نیاوردم همونجا بشینم و چیزی نپرسم. دروغ چرا دیگه تاب و تحمل خوردن ضربه ی ناغافل بعدی رو نداشتم و وای به حال هومن بود اگه همه ی حقیقت رو با اون پیرمرد در میون گذاشته باشه.

ازجام بلند شدم و به طرفش رفتم.

_ یعنی چی هیچی؟! هومن اذیتم نکن اون باهات چه حرفی داشت که تنهایی بزنه؟!

_ درمورد کارهای حقوقی خونه سوال پرسید.

_ داری دروغ می گی.

زل زد تو چشمام و با تاکید گفت:

_ دروغ نمیگم، باور کن.

نمی تونستم باور کنم، این دست خودم نبود.

_ پس داری یه چیزیو ازم پنهون می کنی.

سرشو پایین انداخت و حرفی نزد. دستمو گذاشتم رو بازوش و اونو به طرف خودم برگردوندم.

romangram.com | @romangram_com