#بازتاب_پارت_104
_ آهان حالا فهمیدم مشکل از کجاست. فکر می کنی اگه نمی گفتیم اون الآن خیالش تخت بود؟!
_ من نمیخواستم اون چیزی بفهمه.
_ ببین خانوم کوچولو بهتره اینو بدونی اونی که باید ازش شاکی باشی من نیستم. زانوی غم ب*غ*ل گرفتی که چی؟ بهت گفتم شماره شو بده برم حسابشو بذارم کف دستش که این حال و احوالت نباشه.
جوش آوردم از اینکه درکم نمی کرد و نمی تونست ببینه من به این خلوت،به این زانوی غم ب*غ*ل گرفتن و برای احساسات سرکوب شده ام عزاگرفتن، نیاز دارم.
ازجام بلند شدم و با خشم به طرفش رفتم.
- اصلا تو چی میگی؟چرا اینجوری به پر و پام می پیچی؟ بابامی؟ داداشمی؟ کی هستی؟
حس کردم از لحن تند حرفام جاخورد. یه چند لحظه همینجور مات نگام کرد و بعد با ناراحتی زیر لب گفت:
_ من هیچی نیستم اما ازت میخوام خودتو به خاطر یه عوضی نامرد عذاب ندی. تو این دنیا هیچ عشق و علاقه ی این شکلی ارزش نداره بخاطرش اشک بریزی.
دست دراز کرد و قطره ی اشکی رو که گوشه ی چشمم جا خوش کرده بود با نوک انگشت گرفت.
_ بیام شام بخور. بذار این یه لقمه غذا از گلوی ما هم پایین بره.
شرمنده از رفتارم سرتکان دادم و زیر لب گفتم:
_ یه آبی به صورتم بزنم، می یام.
هومن رفت تا به بابابزرگ کمک کنه از اتاقش بیرون بیاد.
با همون صورت خیس کنار سفره نشستم و هومن ظرف الویه رو طرفم گرفت.
_ سروشکل درست و حسابی نداره اما مطمئن باش خوشمزه ست.
بابابزرگ آروم پرسید.
_ خوبی بلا می سر؟
_ من خوبم نگران نباش.
_ یه وقت غصه نخوری پریسا جان. من تا از عاقبت به خیری تو مطمئن نشم تنهات نمیذارم.
بغض راه نفسمو بست ، باناراحتی نگامو ازش گرفتم و به هومن دوختم.
_ یکمم مارو تحویل بگیر دایی. کی بود عصری وعده وعید می داد میخواد برام آستین بالا بزنه؟ ببین زیرش نزن که خودت قول دادی، جرزنی هم نداریم.
بابابزرگ با خنده گفت:
romangram.com | @romangram_com