#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_99


تیارانا:
یک ساعت قبل!!!
کارل مدام رو اعصابمه و میخواد یه موضوعی رو بگه.ولی اصلا حوصله ی گوش دادن به حرفاش رو
ندارم. نه اینکه دوسش نداشته باشماااااااا. نه!!!!کارل تازگیا خیلی مهربون شده.دیگه حتی عصبی هم
نمیشه.ولی من حوصله ندارم. حتی حوصله ی خودمو!!!!!
نمیدونم اون چه گوشتی بود که آذرخش داشت میخورد.این اژدها هم رو اعصابه هااااا.هرکاری میکنم
نمیزاره تکون بخورم.بعد از اینکه گوشت رو خورد خوابید!!!!چه عجب حالا که کارل نیست و آذرخش
هم خوابه میتونم یه بار این اطراف رو بگردم!!!!
آروم و پاورچین از جام بلند شدم.کفشامو از پام در آوردم و پاهام رو برهنه روی زمین
گذاشتم!!!!وووویییی.چه حس خوبیه.وقتی که از اونجا دور شدم نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
ولی از زمانی که از آذرخش جدا شده بودم باز هم همون حس مزخرف رو داشتم.حس اینکه یکی داره
تعقیبم میکنه!!!!ناگهان جلوی روم یه دوست آشنا رو دیدم.نمیتونم بگم که در اون لحظه چقدر از دیدن
ببری خوشحال شدم.به طرفش رفتم و محکم بغلش کردم:
-واااااای ببری!!!!!چقدر دلم برات تنگ شده بود.
ازش جدا شدم که خیلی سریع گفت:
-بانو شما نباید تنها بیاین.نباید به هرکسی اعتماد کنید!!!!
آروم زیر لب تکرار کردم:

romangram.com | @romangram_com