#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_100
-به هرکسی اعتماد نکن!!!!!
این حرف رو الکس هم بهم زده بود. اما چه معنی داشت؟؟؟؟فکرمو با صدای بلند بیان کردم:
-این حرفت چه معنی داره؟؟؟؟
خواست چیزی بگه که باز هم همون اتفاق تکرار شد!!!!باز هم دوتا تیر با چند ثانیه فاصله از پشت سرم
پرتاب شدن!!!!!نه نه نه.دیگه طاقت مردن ببری رو ندارم.یه صدایی از پشت سرم شنیدم. حتی فرصت
گریه کردن رو هم به خودم ندادم.سریع از جام بلند شدم و به پشت سرم برگشتم که یکی به شدت
گردنبند تایسا رو از گردنم کشید که از درد آخی گفتم.ولی وقتی به خودم اومدم دیگه تایسا نبودم.با
خشم به شخص رو به روم زل زدم!!!!!این اینجا چیکار میکنه؟؟؟با اخم پرسیدم:
-تو اینجا چیکار میکنی شارل؟؟؟؟گردنبندمو بهم پس بده.
برای گرفتن گردنبند دستم رو جلو بردم که دستشو سریع عقب برد و پوزخندی زد:
-فکر میکنم بهتر باشه همه چیز رو بدونی. مگه نه تیارانا؟؟؟؟
تیارانا رو با لحن مسخره ای گفت و شروع کرد به چرخیدن دورم:
-منظورت چیه شارل؟؟؟؟
-منظورم؟؟؟خیلی واضحه!!!!واقعا خیلی ساده و ابلهی!!!!میدونی کی به شیطان ها اطلاع داد که تو به
تاراگاسیلوس اومدی؟؟؟؟من!!!!!!کی الکس رو کشت؟؟؟؟من!!!!!!!!کی ببری تورو کشت؟؟؟؟باز هم
من!!!!!میبینی تیارانا؟؟؟؟رودست خوردی!!!!
خواستم بپرسم چرا الکس و ببری رو کشته که خودش ادامه داد:
-الکس فهمیده بود منم جاسوسم آخه خودش هم یجورایی جاسوسی میکرد.ولی این اواخر از کارش
romangram.com | @romangram_com