#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_97
برای یک دختر هجده ساله سخت بود. نبود؟؟؟؟
چند شنل دیگر که با خودش برای روز مبادا اورده بود را از لای وسایلش برداشت و روی دخترک
انداخت.طولی نکشید که نفس های تیا آرام شد و دیگر نلرزید!!!!هوا دیگر تاریک شده بود.کنار اژدهای
وفادارش دراز کشید و طولی نکشید که به خواب رفت شاید فردا روز خوبی برای گفتن حقیقت و زنده
نگه داشتن تیارا باشد. کسی چه میداند؟؟؟؟
*****************
کارل:
حسابی اعصابم ریخته بهم.یک روز از اون اتفاق گذشته بود و تیارانا اجازه ی هیچ حرفی رو به من
نداده بود. کلافه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم!!!!چطور باید بهش میفهموندم که جونش در
خطره؟؟؟؟داشتم دنبال یه میوه ای خوراکی چیزی میگشتم تا ببرم و بهش بدم،قبل از اینکه از
گرسنگی تلف بشه!!!!
هووووووف!!!!!بالاخره چندتا بوته ی تمشک پیدا کردم.میخواستم بچینمشون که یه چیزی مانعم
شد.سرمو کمی بردم عقب و به اون گردنبند نگاه کردم. عجیب آشنا میزد. خدای من!!!!او....او......اون
گردنبد تیارانا بود!!!!!ولی.......
با خشم سرمو به سمت راستم برگردوندم!!!!اتفاقی که نباید میفتاد افتاد!!!!گردنبند تایسا دست این
چیکار میکرد؟؟؟؟پوزخندی زد و در حالیکه گردنبند رو از انگشتای من دور میکرد و عقب عقب میرفت:
romangram.com | @romangram_com