#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_96

-دستور پدرتون بود!!!!!من نمیتونم اجازه بدم همه چی به خوبی و خوشی پیش بره و اون دختر زنده
بمونه!!!!!
از جمله ی آخرش لرزی به جان کارل افتاد!!!!!نه اینکه بترسد،نه!!!!فقط نمی‌خواست برای تیا اتفاقی
بیفتد!!!!به راستی که این پسر عاشق شده بود!!!!!
شخص مجهول از فرصت استفاده کرد و به سرعت باد از انجا دور شد:
-واقعا پدرم به من اعتماد نداره که اینو فرستاده؟؟؟؟اگه اتفاقی برای تیارانا بیفته من هرگز خودم رو
نمیبخشم!!!!!
سوتش را که به صدا در آورد اژدهایش روی زمین فرود آمد درحالی که دختری که سوارش است خواب
بود!!!!!کارل به چهره ی غرق در خواب تیارانا نگریست،و در دل خودش به معصومیت تیارانا اعتراف
کرد.فعلا نمیتوانست کاری کند.باید در اولین فرصت ممکن همه چیز را توضیح میداد!!!!چه خوب میشد
اگر بازمانده را پیدا میکردند.آنوقت همه ی مشکلات تمام میشد.
تیارانا را در آغوش گرفته و پای درخت بلوط به زمین گذاشت.شنلش رااز دور گردنش باز کرد و روی
تیارانا انداخت.با شنیدن آخرین کلمات آن فرد ترجیح داده بود تا تیارانا را لحظه ای تنها نگذارد.
چند شاخه از درخت را که خشکیده بودند را کنار هم جمع کرده و از آذرخش خواست تا آن را روشن
کند.طولی نکشید که آتشی روشن شد. به راستی در گذشته چه بین کارل و اژدهایش گذشته؟؟؟؟ان
دورها....زمانی که کارل فقط هفت سال داشت......... در افکار خود غرق بود که لرزش بدن تیارانا اورا به
خود آورد.هوا که خوب بود. او برای چه می‌لرزید؟؟؟؟ظاهرا اتفاق امروز برای تیارانا زیادی سخت
بود.حق هم داشت.در این سه هفته اتفاقات زیادی غیره منتظره ای برایش افتاده بود. هضم این اتفاق

romangram.com | @romangram_com