#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_93

سری به معنیه فهمیدن تکون داد و من دویدم تا نشانی از تیارانا پیدا کنم.هرچی بوته ها رو کنار میزدم
و اطراف رو می‌گشتم خبری از تیارانا نبود. ناگهان یه ترس عجیبی توی وجودم رخنه کرد!!!!نکنه اتفاقی
براش افتاده باشه؟؟؟؟
هیچی نبود!!!!هیچی ناامید از پیدا کردن تیارانا روی زمین زانو زدم و نالیدم:
-نیست..........اتفاق بدی براش نیفتاده باشه؟؟؟
دیگه داشتم از ترس و اظطراب گیج میشدم که صدایی اومد:
-خدایااااااااااااااااااااااا!!!!!
ابن صدا رو بخوبی می‌شناختم همون کسیه که چند روزی شده ملکه ی......آه الان وقت این حرفا
نیست. حتما اتفاقی افتاده!!!!صدا دقیقا از پشت بوته ها بود.به سمتشون رفتم و کنارشون زدم که با
قیافه ی وحشتزده و نگران تیارانا مواجه شدم!!!!چشمای بلورینش خیس بود!!!!
لبش از فرط ترس یا گریه می‌لرزید!!!روی زانو هاشو که نگاه کردم با یه شخص زخمی مواجه شدم:
-تیا؟؟؟؟ اینجا چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟
دستهای لرزونش رو که خونی بود رو بالا آورد و نالید:
-کارل.....م.....من باعث شدم....که اون.....بمیره!!!!!!.
و بعد زد زیر گریه. نمیتونستم تحمل کنم که گریه کنه.بهش نزدیک شدم. قیافه ی این شخص خوب
یادمه!!!!ولی فعلا نمیتونم حرفی بزنم. لااقل برای تیا بهتره!!!!جنازه ی الکس رو گذاشتم روی زمین و
شونه های تیا رو در دستم گرفتم. باید راضی میشد که اونو نکشته:
-ببین تیا!!!!تو اونو نکشتی!!!!!به من گوش کن!!!الان نمیتونم چیزی رو برات تعریف کنم.لطفا آروم باش

romangram.com | @romangram_com