#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_92
میلرزید و چشمام به چهره ی رنگ پریده ی الکس دوخته شده بود که صدای بوته ها باعث شد افکارم
بهم بریزه!!!!
خدایا باز چه اتفاقی قراره بیفته؟؟؟؟؟قلبم محکم خودش رو به سینه ام میکوبید.نفس هام نا آرام بود
که بوته ها کنار رفتن و...........
کارل:
عجیب بود که صدای تیارانا رو نمیشنیدم.هرچند خواب همکه باشم،این دختر اونقدر ورجه وورجه
میکنه که نذاره بخوابم!!!!چشمامو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم. سرمو به سمت چپم که آخرین بار
تیارانا رو دیده بودم چرخاندم که با جای خالیش مواجه شدم!!!!!
به تندی از جام بلند شدم که رگ گردنم گرفت.دستمو گذاشتم روش و آخی گفتم.اطرافم رو جست و
جو کردم. ولی نبود!!!!!نبود!!!!!یع.........یعنی فرار کرده؟؟؟؟؟نه کارل چرا چرت و پرت میگی؟؟؟؟مگه
بهم دیگه قول ندادیم که بازمانده رو پیدا کنیم؟؟؟؟حتما تنهایی رفته تا بازمانده رو پیدا
کنه!!!!!کارل؟؟؟!!!تو مطمئنی که به تیارانا قول دادی بازمانده و وقتی پیدا کردی زنده بزاریش؟؟؟؟؟الان
وقت این حرف ها نیس.باید پیداش کنم. اگه.....اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟؟؟سرمو تکون دادم
تا افکار منفی ازم دور بشن!!!!!آذرخش از ناآرامی من بیدار شده بود!!!
کلافه به سمتش رفتم:
-نیست!!!!نیست!!!!تیارانا نیست،گم شده!!!!!همینجا بمون تا وقتی صدات کردم زودتر خودتو
برسونی.....
romangram.com | @romangram_com