#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_88

بدیم.
زیادی درمورد این جنگل عجیب و غریب کنجکاو بودم. تازگیا یه حس عجیب و غریبی داشتم،حس
دونستن!!!!!ارتباط برقرار کردن!!!!!فکر کنم از اثرات تایسا شدنه!!!!!
خب من باید بدونم!!!!این سرزمین عجیب و غریب و دنیای درونش.غلتی زدم و از جام بلند شدم.به
چهره ی غرق در خواب کارل نگاه کردم.وقتی میخوابید زیادی دوست داشتنی میشد.این معصومیت
توی خوابش رو دوست داشتم. هرچندکه وقتی بیداره هم مهربون میشه.
به طرف بوته های تمشکی که اونجا بودن و درست هم قدم من،رفتم.به سختی کنارشون زدم و از کارل
و آذرخش دور شدم.ای کاش میتونستم منظره ای که روبه روم بود رو توصیف کنم. ولی........
ولی زیبایی این جنگل که قابل توصیف نبود. بود؟؟؟؟درست از میان درختها راه باریکی قرار داشت که
حتی وقتی دقت میکردی هم نمیتونستی انتها ی این راه رو ببینی.بوته های تمشک و گل هایی که یکی
متفاوت تر از اون یکی بود!!!!!دوست داشتم لمسشون کنم. اونطوری بهتر میتونستم حسش کنم.
دستامو از هم باز کردم و به راه افتادم. میدونم اگه کارل بدونه از اونجا دور شدم عصبی میشه.ولی
منکه نمیتونم این حس کنجکاوی رو سرکوب کنم.میتونم؟؟؟؟قدم هامو یکی پس از دیگری برمیداشتم
و جلو میرفتم!!!!!این حس لذت واقعا دیوونه کننده بود و دوسش داشتم.
با دردی که توی دستم احساس کردم خیلی سریع واکنش دادم و دستم رو جلوی صورتم گرفتم.زخم
شده بود،یعنی چی باعث این زخم بود؟؟؟اطرافم رو برای یافتن نشانه ای کنکاش کردم که چشمام روی
تیغ یه گل با ساقه ی خییییلی کوچولو ثابت موند!!!!اون خون دست من بود!!!!
خواستم ازش دور بشم که زمزمه ای رو شنیدم:

romangram.com | @romangram_com