#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_87

الان پنج روزه که ما اینجاییم، پنج روزی که هیچ نشونی از پرسا پیدا نکردیم ،واقعا نا امید شده بودم .
تیارانا هم به شدت غر میزدم ،حیف که عوض شدم خودمم نمیدونم چرا ، چه جوری و از کی عوض
شدم . اگه همون کارل قبلی بودم این دختره لجباز و خوشگل زندش نمیزاشتم. باز گفتم خوشگل ،کارل
این به تو هیچ ربطی نداره که کی خوشگله کی نیست تو فقط رو پرسا تمرکز کن ......
_هییییییی برادر کارل میشنوی صدام ؟؟؟
با گیجی گفتم :
_من برادرتم؟؟؟
یه دونه محکم زد تو پیشونیش که من جاش دردم گرفت،نا خوداگاه بهش تشر رفتم :
_نزن....
حالا داشت با چشای گرد شده نگام میکرد ،کارل احمق هیچ معلومه چه مرگت شده ؟؟؟خودم رو پیدا
کردم و با جدیتی که سعی داشتم همون کارل قبلی باشم جوابشو دادم:
_بهتر به راهمون ادامه بدیم ، غرغراتم تمومش کن (برای تایید به حرفم فهمیدی هم اضافه کردم)
گیج سرشو تکون داد و دنبال من راه افتاد.....

تیارانا:
کارل و اژدهاش هردو خوابیده بودن،ولی من خوابم نمیومد الان یازده روزه که ما در سفریم.اخلاق و
رفتار کارل خیلی بهتر و مهربون تر از قبل شده. این کارل رو دوس دارم!!!!!!!آره دوس دارم کارلی رو که
مهربونه و بهم قول داده تا وقتی بازمانده رو پیدا کردیم کمکم کنه تا تاراگاسیلوس رو از جنگ نجات

romangram.com | @romangram_com