#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_83
کلافه دستی به صورتش کشید و بعد صدای استوارش به گوشم :
_من نمیزارم بیفتی بیا سوارشو.....
نمیدونم با چه حسابی و با کدوم حسی بهش اعتماد کردم و رفتم جلوی اژدها نشستم و اونم پشتم ،با
صدای کارل اژدها شروع کرد به پرواز کردن که از ترس چشام بستم وصدای زمزمش کنار گوشم شنیدم:
_من اینجام نترس......
حدودای دوساعتی بود که تو هوا پرواز میکردیم با اون که از بلندی میترسیدم ولی سعی کردم عادت
کنم ،حرفای کارلم یه جورایی بهم اطمینان داده بود.خنده داره ولی من دراین یه مورد به یه شیطان
اعتماد کردم ،کسی که بارها قصد جونم کرده بود......
از حالت تهوع داشتم خفه میشدم که اژدها فرود امد اونقدر حالم بد بود گیج میزدم که نفهمیدم کجا
فرود امدیم .از زیگزاگی راه رفتن من هم کارل تعجب کرد هم اون اژدهای بدبخت ،یه لحظه میخواستم
بزنم زیر خنده .ولی گلاب به روتون هرچه تو دلم بود و نبود روی لباسای کارل بالا اوردم .تو دلم اشهدم
رو خوندم ،خوب تقصیر من چیه چند دفعه بهش گفتم خودش گیر دادکه سوارشو......
چند ثانیه با بهت من نگاه میکرد، احساس کردم اژدها داره میخنده نه احساس نبود واقعاداشت
میخندید که نگاه عصبانی کارل مانعش شد،بیا دختر یه روزم که این باهات خوبه تو نزار،اصلا مگه
دست خودمه.....
گفتم الاناس که کتک رو بخورم ولی به جاش با حرص لباسش از تنش دراورد.....
_ببین با کی امدم دنبال بازمانده ، گند زدی به لباسم....
اما من محو هیکلش بودم ،باباشیطان،بابا خوشتیب،بابا هیکل .....
romangram.com | @romangram_com