#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_8

جالبی می‌گشتم که به دو جفت کفش آبی برخورد کردم........کمی که اومدم بالا تر رسیدم به لباس آبی
فیروزه ای رنگ. درست به رنگ لباس کارول......
یکم دیگه که اومدم بالاتر به موهایی به رنگ استثنائی برخوردم.....موهای بلندی به رنگه آبیه
لاجوردی.همونطور داشتم سرم و بالا و بالاتر میآوردم که به زنی زیبا رو رسیدم.صورتش به صافیه آب
زلال بود و رنگ چشماش به پاکی و درخشندگیه آب بود.
ظاهرا این بانویه آبی پوش که به رنگ آبی علاقه ی خاصی داشت،منتظر دیدن من بود که با دیدن من
خوشحال شد و با لبخند به من نزدیک شد. منکه محو زیبایی لباس و خودش شده بودم زیر لب گفتم:
-وای خدا جونم!!!!!!چه خوجگله. چــــــــــ.........
در همین فاصله که من به اون بانو خیره شده بودم. پزشک هم دستم و با سرعت پیچوند که با صدای
تیریک بند بند وجودم پاره شد!!!!!!!سرعت کارش اونقدر بالا بود که صدام تو گلوم خفه شد و به لبه ی
تخت چنگ زدم و از لای دندون های کلید شدم گفتم:
-برو بمیر!!!!!!!
پزشک هم که دختر جوان و شری به نظر می‌رسید،کف دوتا دستش رو با خوشحالی بهم کوبید و گفت:
-جا انداختمش!!!!
-ببینم تو همیشه با کمک حواس پرتی بقیه کارتو انجام میدی؟؟؟؟؟
بانوی آبی پوش-اتفاقی افتاده سیدنی؟؟؟؟؟
پزشک که الان فهمیدم اسمش سیدنیه. تازه متوجه حضور اون بانوی آبی پوش شده بود که با دیدنش
خیلی سریع از روی تخت برخاست و بعد سری به نشانه ی احترام براش خم کرد:

romangram.com | @romangram_com