#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_9

-ملکه الوریا،بانوی جوان در جنگل دچار حادثه شده بودن و دستشون در رفته بود که جا انداختمش.
-که اینطور.الان حالش خوبه؟؟؟؟
-بله ملکه!!!!!!
ملکه........ملکه.......وای ملکه!!!!!یعنی اینی که الان جلوم وایساده ملکس؟؟؟؟همین یکیو کم
داشتم!!!!قصر!!!!!محافظ!!!!!سرزمین عجیب!!!!!پزشک شاد و شنقول!!!!ملکه!!!!دیگه دارم دیوونه میشم.
منم بالاجبار سرم و براش خم کردم که دستش رو گذاشت روی شونم و گفت:
-حتما خیلی سوال داری.
-بله میخوام بدونــــــ........
-بسیار خب.سیدنی،لطفا این رو ببر به اتاق تا لباس مناسبی به تن کنه و باهم بیاین به سالن اصلی!!!!
وااا اینا چرا این ریختین؟؟؟؟؟نمیزارن آدم دو کلمه حرف بزنه. از اونجایی که دیگه
داشتم از کنجکاوی منفجر میشدم خیلی سریع با سیدنی به طرف اتاقی که در طبقه ی دوم قصر قرار
داشت رفتیم.........

****************

بعد از اینکه لباس حریر آبی رنگی رو پوشیدم و موهامو آزادانه روی شونه هام رها کردم اومدیم توی
سالن طبقه ی سوم قصر.و الان همراه آدم های عجیب و غریبی با لباس های به رنگ های مختلف روی
صندلی هایی که به صورت نیم دایره قرار دارن نشستیم. بالاخره ملکه لب به سخن گشود:

romangram.com | @romangram_com