#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_79
-آییییی.......کارل موهام......اووووخ.......کندی موهامو.......لعنت به من که موهام بلنده.
همونطوری غر میزدم که منو جلو نشوند و خودش پشت سرم نشست. و من زمانی به خودم اومدم که
بین زمین و هوا روی اژدها بودیم.وقتی چشمم به فاصلمون با زمین افتاد جیغ خفیفی کشیدم و کاملا
غیر ارادی سرمو بین سینه ی کارل مخفی کردم.
اولش چون شوکه شده بود دستاش از هم باز موند ولی وقتی فهمید واقعا میترسم یواش یواش
دستش رو دورم پیچید.اینجا امن بود. نمیدونم چرا؟؟؟ولی با اینکه این پسر باعث عذاب منه بازهم
احساس امنیت میکردم. آروم بغل گوشم گفت:
-ترس از ارتفاع؟؟؟؟واقعا بچه ای!!!!نمیدونم چی باعث شده بچه ای مثل تورو بیارن به
تاراگاسیلوس!!!!!!
اون داشت بهم توهین میکرد. پس هنوز منو نشناخته،من اگه اون روی لجبازیم بلند بشه خدا عالمه که
دنیارو بهم میزنم!!!!بعله!!!من اینجوریم!!!!دستمو مشت کردم و کوبیدم تخت سینه اش:
-هی شازده!!!!!من فقط از ارتفاع میترسم.خب اینم معمولیه،درضمن تو چه انتظاری از یه نفر داری که
وقتی از خواب پاشد و خودش رو تو ناکجاآباد دید. بعد بفرستنش دنبال یه بازمانده ای که معلوم نیس
اصلا زندس؟؟؟مرده؟؟؟؟اصلا اینجاست؟؟؟بعد برحسب اتفاق بیفتی دست یه شیطان که کاملا بی
رحمانه درموردت قضاوت کنه و اذیتت کنه.تو بودی نمی ترسیدی؟؟؟نه!!!معلومه که نه. چون برحسب
اتفاق اون شیطان بی رحم خودتی!!!!من........
ادامه ی حرفم زمانی قطع شد که دستای نیرومندش مچ دست ضریفم رو گرفته بود!!!!هرکاری کردم
نتونستم مچ دستم رو آزاد کنم و سرمو که بالا آوردم چشمامون بهم گره خورد!!!!این نگاهش رو تاحالا
romangram.com | @romangram_com