#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_78

اون خرگوش هارو که حالا مرده بودن رو به طرفی پرت کرد. بهم نزدیک و نزدیک تر شد و من از ترس
توی خودم مچاله شدم درست به یک قدمیم رسید و دستش رو برد بالا......
خدایا نه!!!!خدایا نوکرتم نذار منو بزنه. به خودت قسم،اگه این بار هم منو بزنه تضمین نمیکنم جون
سالم به در ببرم. دستمو از ترس جلوی صورتم گرفتم و به خودم لرزیدم.
تقلاهای اژدهاش رو برای اینکه مانع زدن من بشه رو به وضوح میفهمیدم،آماده ی کتک خوردن بودم که
در کمال ناباوری دستش روی طره ای از موهام که روی شقیقه ام رو پوشونده بود نشست و به آرامی
اونهارو کنار زد.دستش که به زخم خورد ناخوداگاه گفتم:
-آییی!!!!نکن توروخدا درد داره........
نوچ نوچی کرد و دستمو گرفت و به سمت اژدها رفتیم.
-سوار شو!!!!
سوار شم؟؟؟؟من از ارتفاع میترسم بعد این میگه سوار شم؟؟؟؟حتما شوخی میکنه.فکری که توی ذهنم
بود رو بیان کردم:
-شوخی میکنی دیگه،مگه نه؟؟؟؟؟
به صورتش که اصلا آثاری از شوخی به چشم نمیخورد نگاه کردم. کاملا جدی و اخمو!!!!!اب دهنم رو
قورت دادم:
-خب.......خب آخه من.........من از.......من از ارتفاع.....میترسم!!!!
جون دادم تا این چندتا کلمه از دهنم خارج بشه. اومدم از کنارش رد بشم و به طرف درخت برم که از
موهام گرفت و منو کشون کشون به سمت اژدها برد:

romangram.com | @romangram_com