#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_77
-مثل صاحبت زود قضاوت میکنی!!!!!
-نه!!!تو اونو با ببرهای گرسنه تنها گذاشتی و خودت به تنهایی فرار کردی!!!!
-این فکر تو اشتباهه!!!!من مجبور بودم که کارل رو تنها بزارم. حتی از اتفاقی که قرار بود براش بیفته
ناراحت شدم.
-مجبور؟؟؟؟
-آره مجبور!!!!!!بابلاس رو که میشناسی؟؟؟همون ببر اصیل جنگلی.......اون..........اون مجبورم کرد که
باهاش برم. از یه دختر ضعیف چی انتظار داری؟؟؟؟منی که فقط به اینجا اومدم تا بازمانده رو پیدا
کنم و زندگیم هییییچ ارزشی برای ساکنین اینجا نداره!!!!من ترسیدم!!!!!ترسیدم از اینکه منو بکشن.
سعی کردم تا ببری و راضی کنم تا با کارل کاری نداشته باشن،ولی ببری هربار با خشونت با من رفتار
کرد.
به صورتش نگاه کردم و ادامه دادم:
-واقعا چی ازم انتظار داشتی؟؟؟که باهاش بجنگم؟؟؟اونم با یه ببر؟؟من کینه ای نیستم......از کارل
هیچ کینه ای ندارم که بخوام تلافی کنم.
توی چشمام دقیق تر نگاه کرد. میخواست ببینه که آیا راست میگم یا دروغ؟؟؟بینیش رو به صورتم
نزدیک کرد و کمی از نفس داغش رو بیرون داد که موهام تو دست باد به بازی در اومدن و قلقلکم اومد.
با خنده گفتم:
-نکن پسر خوب!!!!!
ظاهرا میخواست جوابمو بده که یکدفعه کارل از پشت بوته ها بیرون اومد. با خشم بهم نزدیک شد و
romangram.com | @romangram_com