#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_76

تیارانا:
با درد چشمامو باز کردم. باز هم توی جنگل بودیم.قفسه ی سینم درد میکرد و به سختی نفس
میکشیدم.عجیب بود که دستم باز بود و مثل دفعه ی پیش غل و زنجیر نبودم. دستم رو مشت شده
چندبار روی سینه م زدم تا بلکه راحت تر نفس بکشم و موفق هم شدم. لباسم که تقریبا شبیه بلوز و
دامن بود رو کمی بالا زدم. حدسم درست بود،تمام بدنم کبود و خونی شده بود!!!!!
-وحشی!!!!!!
-اون وحشی نیس!!!!!
سرجام سیخ وایسادم. یا خدا!!!این دیگه صدای چیه؟؟؟؟مطمئنم که صدای کارل نبود. سرمو در اطراف
گردوندم که با یه اژدها رو به رو شدم!!!!از بزرگی اون حیرت زده شده بودم.
-تو اونو با یه گله ببر وحشی تنها گذاشتی!!!!!!
-نه.
از جام بلند شدم و تا خواستم بهش نزدیک بشم با پرخاش غرید:
-اگه به من نزدیک شی. تضمین نمیکنم تا قبل از رسیدن کارل زنده بزارمت!!!!
لبخند آرامش بخشی زدم. این موجود ترسناک نیس،بلکه خیلی هم دوس داشتنیه. دست راستم رو بالا
اوردم و درحالی که بهش نزدیک میشدم گفتم:
-اونطوری که تو فکر میکنی نیس.......بزار توضیح بدم. باشه؟؟؟؟
به چشماش که نگاه کردم هم رنگ آرامش بود.نفسش رو از بینیش بیرون داد که باعث شد موهام
حرکت کنن و مقداریش روی صورتم بریزه. این یعنی ادامه بده. کنارش نشستم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com