#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_75

************

تیارانا رو گذاشتم روی زمین و به سمت آذرخش رفتم:
-خب پسر!!!!!مواظبش باش تا بیام.
سری تکون داد و من خنجرم رو برداشتم و در جنگل به راه افتادم.تاراگاسیلوس جنگل های بزرگ و بی
انتها زیاد داره.خب بهتر بود برای شام چندتا خرگوش شکار میکردم.
در کمین نشسته بودم و منتظر اون سه تا خرگوش بودم که مشغول خوردن علف ها بودن.منتظر یه
فرصت خوب بودم. حالا وقتشه. یک.......دو........سه!!!!!
با یه حرکت تونستم بگیرمشون. با اینکه گرفتن هرسه تاییشون سخت بود،ولی شدنی بود!!!!خیلی تقلا
میکردن.منم از تقلا کردن متنفر بودم. خنجرمو برداشتم و چشمامو بستم. هرچقدرم بی رحم باشم
نمیتونم یه بی‌گناه رو به آسونی بکشم!!!!!یه بی گناه کارل؟؟؟؟؟ولی تو امروز داشتی تیارانا و
میکشتی!!!!!منظورت چیه؟؟؟؟؟خوب فکر کن خودت بگو اون جه گناهی کرده که امروز به قصد کشت
زدیش؟؟؟؟؟؟؟
خب..........خب............خب اون منو با چند تا ببر گرسنه تنها گذاشت. تو مطمئنی که اون تورو از قصد
تنها گذاشت؟؟؟سکوت کردم. جوابی واسه این سوال وجدانم نداشتم.پشت بوته ها بودم که صدایی
شنیدم. یه صدای ضریف.......
-این فکر تو اشتباهه. من مجبور بودم.....


romangram.com | @romangram_com