#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_74

تقصیر خودشه.
ثانیه به ثانیه تعقیبش میکردم و ازش چشم بر نمیداشتم. باید میفهمیدم که اون دختر چی میدونه و تا
چه حد میتونه واسه جنگ پیش رو خطرناک باشه.وقتی دیدم به تایسا تبدیل شد اولش برام تعجب آور
بود. ولی وقتی نوشته های کتاب تاراگاسیلوس به خاطرم اومد.فهمیدم فقط یک نفر میتونه تایسا بشه
و برای ما خطرناک.که خداروشکر تایسا توی دستهای منه.
نمیگم که زیاده روی نکردم،ولی اون هم منو بین یه مشت ببر گرسنه تنها گذاشت و فرار کرد. حالا که
فکرش رو میکنم. میبینم چقدر از این دختر نفرت دارم،چقدر احمق بودم که فکر میکردم شاید بهتر
باشه نکشمش و زنده نگهش دارم.
آذرخش رو صدا کردم و تیارانا رو که از کنار پیشونیش خون اومده بود و از کنار لبش باریکه ای از خون
جاری بود رو گذاشتم روش. و خودم هم سوارش شدم.برای اینکه از روش نیفته،مجبوری بغلش کردم.
ولی آیا واقعا از روی اجبار بود؟؟؟؟؟
سرمو تکون دادم تا این افکار از سرم ور بشه:
-خب پسر.......مارو به یه جای امن ببر.
غررشی کرد و به پرواز در اومد.پرواز با آذرخش یه حس خوبی بهم میداد. حس لذت،آزادی،آرامش.من
مجبور بودم تا خشن باشم. مجبور بودم وحشی و سرد باشم!!!من خشن بزرگ شدم.سعی کردم خشن
باشم اما تا حالا فقط حفظ ظاهر کردم،ولی از اینکه تیارانا زجر بکشه یه حس خاصی دارم!!!!نمیدونم
اسمش رو چی بزارم. ولی هرچی هست متفاوته........


romangram.com | @romangram_com