#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_73
زد و زد!!!!!ول کن نبود،میخواست منو بکشه........یا بهتر بگم به قصد کشت منو تا پای مرگ زد!!!!چشمام
سیاهی میرفت. کم کم تمام بدنم از بس که زیر مشت و لگد گرفت سر شد. چشمام به زور باز میشد.
داشتم به این فکر میکردم که چه خوب گذشت این چند روزی که اون نبود. چه خوب بود که کسی منو
اذیت نمیکرد. اما حالا.........
این چیزا فعلا مهم نبود. باید زنده میموندم و بازمانده رو پیدا میکردم!!!!!!بعد از اینکه کاملا حرصش رو
سرم خالی کرد،یقه ی لباسم رو گرفت و به طرف خودش کشید. و خودش هم کمی به سمت من مایل
شد!!!!پوزخندی که زد،بدتر از هر فحشی بود:
-حالا حالا ها باهات کار دارم.باید بهم بگی که واسه چی به جنگل میری!!!!!!!با دختر پرسا چیکار
داری؟؟؟؟
نا باور بهش خیره شده بودم!!!!!اون از کجا میدونست؟؟؟؟؟
-هه!!!!فکر کردی مردم و تمام؟؟؟!!!من همه ی اتفاقات رخ داده رو میدونم!!!!!!دختره تایسا!!!!!!
دختر تایسا رو با لحن مسخره ی گفت.همون طور که یقه ی لباسم تو دستش مچاله شده بودمحکم به
قفسه ی سینه ام زد که بر اثر ضرباتی که زده بود. خون بالا آوردم و لحظه ی آخر فهمیدم که با سوتش
اژدهاشو خبر کرد و بعد همه جا تاریک شد.......
کارل:
فکر میکرد که من مردم. چه زود باوره،ولی اگه اون لحظه به طور اتفاقی آذرخش اونجا نبود. به طور
حتم مرده بودم.اون منو تنها گذاشت و فرار کرد. میخواستم باهاش ملایم تر برخورد کنم. ولی همش
romangram.com | @romangram_com