#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_72
کارل به گوشم خورد:
-به من میگن کارل!!!!!!
صداش داشت تو گوشم اکو میشد. حتما از عوارض استرسه. به محض اینکه برگشتم شترق!!!!!!خوردم
به یه سنگ!!!!!وا اینکه اینجا نبود. نه تیارانا اینکه سنگ نیست!!!!از فکری که برای لحظه ای از ذهنم
گذشت اب گلوم رو به سختی قورت دادم و سرمو با لرز بالا آوردم!!!!!!کل دنیا رو سرم خراب شد.
این....................این مگه................مگه تو جنگل نبود؟؟؟؟؟خواستم فرار کنم که یهو چنگ انداخت به
موهام با خشم غرید:
-فکر کردی من مردم؟؟؟؟تیارانا میکشمت!!!!!!
دروغ چرا. با اینکه موهام داشت از جاش کنده میشد،ولی از اینکه کارل زنده بود خوشحال بودم.
نمیدونم چرا.
-وای.....وای وای کارل موهام!!!!!!!آخ.......توروخدا ول کن کندی!!!!!!!
-ولت کنم که بازم فرار کنی؟؟؟؟؟دختره ی احمق!!!!!!
با خشم هولم داد روی زمین که پیشونیم به تیکه سنگی که اونجا بود خورد!!!!!گرمی مایع لزجی که از
کنار پیشونیم راهش رو پیدا کرده بود رو حس کردم!!!!!!حق داشت که فکر کنه فرار کنم. ولی منکه فرار
نکردم،ببری مجبورم کرد!!!!!!حالا چطوری بهش بفهمونم؟؟؟؟؟
-کارل بخدا........بخدا منــــــ.........
حرفم رو کامل نکرده بودم که با لگد افتاد به جونم!!!!!!ضربه هاش سنگین بودن و من اصلا طاقت
تحمل این ضربه های سنگین رو نداشتم.مطمئن بودم که پوستم تا چند ثانیه ی دیگه کبود میشه!!!!!!
romangram.com | @romangram_com