#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_71
-نگران نباشید خطری احساس کردید خبرم کنید....
پس امروز باید ازاین جنگل میرفتم بیرون...ببری بهم نزدیک شد:
-بانو دقت کنید. این گردنبند فقط قدرت تایسا نیست. حتما کارایی دیگه ای هم داره!!!!!به درستی ازش
استفاده کنید
-باشه. حتما. حالا من چطوری از اینجا برم بیرون؟؟؟؟؟
-همین راه رو ادامه بدین.از اینجا خارج میشین.
بغلش کردم و از تمام عمق وجودم گفتم:
-ببری!!!!!واقعا ممنون. بخاطر همه ی کمک کردنات!!!!!قول میدم که بازمانده رو پیدا کنم!!!!!
منو از خودش جدا کرد و درحالی که دور میشد:
-بانو......سعی کنید سریعتر این کارو بکنید!!!!!
امروز بالاخره از این جنگل بیرون میرفتم. جنگلی که چهار روز توش بودم!!!!!چهار روز پر ماجرا.......و
سه روز........سه روزه که به گفته ی ببری از مرگ کارل میگذره!!!!!اخلاقش داشت خوب
میشد!!!!!نمیدونم. شاید هم من اینطوری فکر میکنم. درست مثل اسمش جذاب و زیبا!!!!!!!آه چی میگی
تیارا؟؟؟؟؟اون یه شیطان بود که کلی بلا سرت آورد.ولی داشت تغییر میکرد!!!!!حقش اونطوری مردن
نبود!!!!!!نفس عمیقی کشیدم و سرمو بلند کردم. فقط چند قدم مونده بود که از جنگل خارج بشم:
-هرچی که بود!!!!!!گذشته. باید به دنبال بازمانده برم.فعلا این وظیفه ی منه!!!!
لبخند آرامش بخشی زدم و قدم هامو برداشتم و..........
بالاخره از این جنگل مرموز فرار کردم!!!!خدایا شکرت.به ورودی جنگل که نگاه کردم لحظه ای صدای
romangram.com | @romangram_com