#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_68

سرمو تکون دادم که به یک ثانیه نکشیده بابراس ناپدید شد
نشستم روی زمینو به تنه ی درخت تکیه دادمو چشمامو بستم...اولین چیزی که به ذهنم امد حموم
کردن بود احتیاج شدیدی به حموم کردن داشتم...صدای خش خش شنیدم زود چشمامو باز کردم ببری
بود...نفس حبس شدمو ازاد کردمو به بابراس گفتم:تویی ببری؟؟ترسیدم
-متاسفم بانو قصد ترسوند شمارو نداشتم
بهش لبخند زدمو گفتم:
-مهم نیس. چی با خودت اوردی که دارم میمیرم ازگشنگی
-برای شما میوه اوردم بفرمایید
اخ جون بازم میوه ی خوشمزه اما پس خودش چی؟بهش گفتم:
-پس خودت چی؟
گفت:من یه چیزی برای خودم شکار کردمو اونجا خوردم گفتم شاید خوشتون نیاد جلوتون بخورم
ماه بود این ببر ماه بود...بدون هیچ حرفی شروع کردم به خوردن...بعداز اینکه شاممون رو
خوردیم...سرمو دوباره به تنه ی درخت تکیه دادمو زود خوابم برد
-بانو....بانو
اه این صدایه چیه جان مادرت بذار بخوابم
:بانو لطفا پاشید ...بانو
اینکه صدای بابی بود....چشمامو باز کردمو کشو قوصی به بدنم دادم...اخ گردنم خشک شده
بود...شروع کردم به ماساژ دادن گردنم...نگام افتاد به میوه هایی که پیشم بودن...وای بازم میوه

romangram.com | @romangram_com