#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_67

-بانو بهتره بریم اینجا زیاد امن نیست
با ببرها خداحافظی کردیمو سوار بابراس شدمو بابراس شروع کرد به دویدن چقدر تند میدوید همنطور
که میدوید ازش پرسیدم:
-بابراس الان باید کجا بریم؟
بابراس گفت:
-باید بریم دنبال انگشتر بگردیم...اون انگشتر یکی از نشانه هاست
حرفی نزدم بابراس هم منتظر حرفم نموندو به دویدنش ادامه داد...یعنی اخرش چی میشه؟ امیدوارم
بتونم بازمانده رو پیدا کنم امیدوارم...یهو ببری ایستاد ازش پرسیدم:
-بابراس چرا ایستادی؟
-باید اینجا دنبال یه نشانه بگردیم یه نشانه ایی که مارو به انگشتر برسونه...
سرمو تکون دادمو چیزی نگفتم چون اصلا چیزی برای گفتن نداشتم خیلی گیج شده بودم...شروع
کردیم به گشتن همه جاهارو گشتیم بوته ها ...درختها...گلها...اما هرچی بیشتر میگشتیم بیشتر نآمید
میشدیم...انقدر گشته بودیم که دیگه نایی برامون نمونده بود....نشستم روی زمینو به بابراس گفتم: ای
بابی دیگه نمیتونم دارم از گشنگی میمیرم
بابراس جلوم زانوزدو گفت:
-بانو شما اینجا بشینید تا من برم چیزی برای غذا پیدا کنم
-وای نه بابراس نرو نمیبینی غروب شده تنهایی میترسم
-نترسید بانو سوتی که بهتون دادم یادتون رفته؟تا احساس خطر کردید خبرم کنید

romangram.com | @romangram_com