#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_65

ببری لبخند زدوگفت:
- با اینکه نمیتونم ولی همه ی سعیمو میکنم بانوی من...بانو حالا که فهمیدیم که شما یک بازمانده
هستید باید دنبال سرنخ های بعدی باشیم...
بهش گفتم:
-من اماده ام...حاظرم هرکاری برای این سرزمین بکنم تا دست شیطان های بیرحم نیفته
-خیلی ممنون بانوی من. شما امید سرزمین ما هستید...پس لطفا پشت من سوار بشید تا بریم دنبال
نشانه ها
با خوشحالی دوتا دستام کوبیدم به هم اخ جون سوار ببری میشم...تا خواستم سوار بشم یهو چندتا ببر
عصبانی غرش کنان امدن سمتمون...داشتم از ترس سکته میکردم صدای ببری رو شنیدم که بهم میگه
-نترسیدبانوی من اینها بامن هستن
سوالی که داشت ذهنمو سوراخ میکردو به زبون اوردمو به ببری گفتم:
-پس چرا انقدر عصبانی هستن؟
ببری گفت:حتما بازم اون جاسوس بهشون چیزی گفته
باترس بهش گفت: کدوم جاسوس ببری؟
ببری رو کرد سمتمو گفت:بانوی من لطفا نترسید.من یادم رفت بهتون بگم که دژگه همون موجودی
کوچکی که اون روز خواست به شما سالیسا(مادهی بیهوش کننده)بده...غیراز بدجنسی جاسوس خوبی
هم هست حتما اون رفته به اونا گفته. شمالطفا اینجا بایستید تا من برگردم
ببری رفت پیش اون چنتا ببر صداشونو خوب نمیشنیدم اما از رفتاراشون معلومه خیلی عصبانین...وای

romangram.com | @romangram_com