#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_63

تایسا.....
به اینجا که رسید ببری وایساد و مدام با ترس زمزمه کرد:
-تایسا.......تایسا .......
-ببری.........تایسا چیه؟؟؟؟؟
با یه حس خاصی به صورتم نگاه کرد و در مقابلم به زانو در اومد!!!!!دستمو رو دهنم گذاشته بودم و از
روی حیرت داشتم صحنه ی مقابلم رو تماشا میکردم.ببری جلوم به زانو در اومده بود........
-تایسا یعنی شما بانوی من.....شما یک تایسا هستین......
چشمام از حدقه زده بود بیرون خواستم بگم تایسا چیه که یه حس خروشانی بهم دست داد. احساس
میکردم الانه که هرچی خورده و نخورده رو بالا بیارم.سرشانه ها و کمی بالا تر از خط کمر پشتم درد
میکرد.روی زمین زانو زدم و فقط تونستم به زمین چنگ بزنم.یهو نوری از بدنم خارج شد و منو احاطه
کرد. حالا دیگه درد نداشتم.
همون نور باعث شد توی هوا معلق باشم و به پرواز در بیام.واقعا عجیب بود. نمیدونم تا حالا کارتون
جادوی اسب بالدار یا دریاچه ی قو رو دیدین یا نه!!!!ولی واقعا حس جالبی داشت که موهات با آرایش
خاصی روی شونه هات پخش بشه و لباست از پایین شروع بشه و تا سرشونه هات عوض
بشه!!!!!!میتونم بگم یه حس.......اصلا قابل تصور نیست. فقط لحظه ای. برای لحظه ای دردی که در
شکمم احساس کردم باعث شد تا به صورت جنینی مچاله بشم. و همین حرکت کافی بود تا من تبدیل
بشم!!!!!!
وقتی پاهام روی زمین قرار گرفت سریع تر از اینکه ببری از حالت تعظیم خارج بشه به سمت رودخونه

romangram.com | @romangram_com