#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_62

_بانوی من برای صبحانه رفتم بازم ازاون میو ه ها پیدا کردم و خودمم چند نوع دژگه شکار کردم و تا
شما بیدارشین خوردم.
همین جور که اهسته از درخت پایین میومدم پرسیدم:
- دژگه دیگه چیه؟؟؟
_بانوی من از همون جونوری که شما اسمش فسقلی گذاشته بودین.
یه لحظه بین هوا و زمین موندم،این فسقلی رو خورد؟؟؟!!!!طفلی با اون چشاش الان تو شکم
ببریه؟؟؟اشکال نداره حقشونه میخواستن من رو بیهوش کنن ببرن پیش ملکشون ،میگن چوب خدا
صدا نداره.دوباره از درخت پایین امدم همراه اینکه میوه هارو میخوردم با ببری دنبال یه نشونه قدم
میزدیم .واقعا دیگه داشتم نا امید میشدم ،اصلا اگه اینجا چیزی نباشه چی؟؟؟نه ،نمیشه باید این
منطقه رو خوب بگردیم.
_بانوی من .......بانوی من بیاین اینجا……
باصدای ببری به سمتش رفتم تا ببینم چی پیدا کرده ،یه نامه بود با ورقی قرمز رنگ ،اونقدر قرمز بود
که احساس میکردم چشم میزنه، نامه رو باز کردم از حروفش هیچی سر درنیاوردم . این چه خطیه
دیگه ،طرفی که این نامه رو نوشته با ژاپنی ها فامیل بوده.
_بانوی من بدین نامه رو به من ،من میتونم بخونم......
نامه رو به ببری دادم و اون شروع کرد به خوندن.........
-آن هنگام که جزء و بخشی از ما شوی دیگر راه نجاتی نیست.....به یاد داشته باش کلید حل این معما
در نهان تو نهفته است.تو هستی قدیسه ی تاراسا،زیباترین فرزنده اسکاتلا......تو تبدیل میشی به یک

romangram.com | @romangram_com