#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_61

سرم تکون دادم و ببری هم به سرعت از من دورشد.حداقل کاش گوشیم با خودم میاوردم اینجا
حوصلم سر نمیرفت . حرفا میزنی تیارانا تو اصلا میدونستی قراره بیای اینجا؟؟؟لحظه شماری میکنم
واسه وقتی که بازمانده طبیعت پیدا کنم اخ چه خوب میشه که زودتر به اغوش گرم خانوادم
برگردم......
ببری بعد از چند دقیقه با میوه های بزرگ و کوچیک رنگی برگشت . پس خودش چی ؟؟وقتی گفتم
خودت چیکار میکنی گفت که فعلا گشنه نیست . با ولع شروع کردم به خوردن میوه ها،اول میترسیدم
قابل خوردن نباشن ولی خداروشکر تقریبا مزه هاشون شبیه میوه های خودمون بود.
شب همونجا تو جنگل خوابیدیم ،البته با کمک ببری از یه درخت بزرگ و پر ازشاخه بالارفتم روی یکی
ازشاخه هاش دراز کشیدم . احساس میکنم با تارزان نسبتی دارم ،والا همین رو درخت خوابیدنم مونده
بود که به حمد الله جور شد.........
صبح با صدای این جک و جونورا بیدارشدم ،ای خدا تا خونه بودم مادرم نمیزاشت من بخوابم الانم که
تو این جنگل گیر افتادم اینا نمیزارن.دست و پام دراز کردم که نزدیک بود باصورت روی زمین بیفتم
ولی سر شاخه درخت رو محکم چسبیدم ،دختر فکر کردی اینجا هتل سه ستاره اس اینم تخت
سلطتنیته که اینجوری شلنگ تخته میندازی؟؟؟؟؟
از همون بالا دنبال ببری گشتم و چندباری صداش زدم ولی نبود ،برای همین مجبور شدم از همون سوت
طلایی استفاده کنم که به دقیقه نکشید که ببری جلوم ظاهر شد.یادم باشه میخواستم برگردم خونه
این ببری و با سوت ببرم که تو خونه یه نفر باشه کارام انجام بده........
_کجا بودی ببری؟؟؟؟

romangram.com | @romangram_com