#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_60
_اونارو نخورید بانوی من.......
دستم رو قلبم گذاشتم و برگشتم سمت ببری،مثل این من امروز سکته نده راضی نمیشه....
_چه خبره ببری فسقلی (اسم جونوری که همین الان دیدم گذاشتم فسقلی)هم فراری دادی.....
_بانوی من تو اون سالیسیا ماده بیهوشی وجود داشت...
_تو چی چیا؟؟؟
_سالیسیا ،اسم میوه ای که داشتین میخوردینه ،اونا باعث بیهوشی میشن......
وااااا یعنی اون فسقلی از عمد به من داد ،نه بابا با اون چشای مظلومش ،حتما فهمید گشنمه میخواست
به من بده....
_ولی اونارو فسقلی به من داد.....
_اونا از نژادهای قدیمی این منطقه هستن ،به جثه و قیافشون نگاه نکنین ،هرکی اینجا بیاد از این میوه
ها بهشون میدن و بعد از بیهوش شدن طرف دسته ای اون پیشه ملکشون میبرن...
نوچ نوچ نگاه کن تروخدا ،به این یه ذره جونورم نمیشه اعتماد کرد ،کارل با اون که شیطان بود ظاهر و
باطنش یکی بود اون وقت این یه ذره جونوو ببین،حالا چرا من هی اسم کارل میارم ،اخه طفلی جوون
مردم ناکام از دنیا رفت.
الوووو تیارا چی میگی واسه خودت؟اینجا زمین نیست که طرف ناکام بره ،اونم تازه کی ؟؟؟یه شیطان
!!!.افکارم رو پس زدم با تکون دادن سرم روی یه تیکه سنگ بزرگ نشستم .
_ببری من دیگه جوون ندارم ،گشنمه فکر کنم برای امروز دیگه بسه....
_بانوی من چند لحظه همینجا بشینین تا من یه خورده مواد غذایی پیدا کنم.....
romangram.com | @romangram_com