#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_59

میخونی.ببین کارل یعنی برای مردتم کاری نمیتونم بکنم.... ما به سرعت بیشتری به سمت جلو حرکت
کردیم......
هرچی بیشتر جلو تر میرفتیم وضعیت جنگل و گل و درختها عوض میشد و من با چشایی که فک کنم
داشت از کاسه درمیومد به این قسمت نگاه میکردم. ولی درکل از منطقه ممنوعه خارج نشدیم.محو
گلها و شاخه هایی که بهم پیچ خورده بودن ،بودم که یه دفعه ببری ایستاد و چون ناگهانی بود روی
ببری افتادم .
_ببخشید بانو.....
چپ چپ و با چشم غره نگاش کردم که چون پشت سرش چشم نداشت نتونست ببینه. از رو ببری
پایین امدم و سعی کردیم با کمک هم دنبال نشانه ها بگردیم. زیاد از هم جدا نشدیم که درصورت پیش
امدن مشکلی کمکم کنه.الان اگه کارل اینجا بودا باید باهم دنبال سرنخ میگشتیم ولی خوب چیزی که
عوض داره گله نداره....
چندساعتی بود که مشغول گشتن بودیم و هنوز هیچی پیدا نکرده بودیم. من یکی که واقعا خسته و
گرسنه شده بودم.همینجوری درحال گشتن بودیم که پشت یکی ازبوته ها تکون خورد.منم که
فضوووووووول ،اهسته رفتم جلو تا ببینم چیه.بوته هارو کنار زدم و خدای من ...........
این چیه دیگه؟؟؟؟ یه جونور کوچولو که تقریبا شبیه کوالا خودمون بود پشت بوته ها درحال خوردن
میوه هایی مثل تمشک بود.چشاش به من افتاد ،چه چشای بزرگ مشکی رنگ با مزه ای داشت.دستش
به من دراز. کرد و خواست من از تمشک ها بخورم .منم که گشنه سری دستم دراز کردم و چندتا
برداشتم ،ولی با صدای فریاد ببری هم تمشک ها از دستم افتاد،هم اون جونور فسقلی فرار کرد......

romangram.com | @romangram_com