#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_58
چقدر خوشحال بودم که دیدمش. ولی نسبت به دفعه ی قبلی وحشی تر بود!!!!چشماش آبی بود!!!!مثل
چراغی که روشن شده!!!!!سرمو گردوندم که رسیدم به چندتا ببر دیگه.همشون یا روی شاخه های
درخت بودن یا پشت سر ببری. ولی نمیدونم چرا من نمی ترسیدم!!!!
کارل منو پشتش قایم کرد که همین باعث شد اونا بهش حمله کنن!!!!صورتش رو چنگ انداختن.همین
باعث شد شمشیر از دستش به طرفی بیفته!!!!همین اتفاق کافی بود که ببر ها بیفتن روش!!!!
من داشتم شاهد صحنه ی دلخراش مردن کارل میشدم!!!!!ببری نزدیکم اومد و وادارم کرد تا روی
پشتش بشینم.از روی ترس و اظطراب چشمامو بستم و خودم رو میون مو های ببری پنهان کردم.
لحظه ی آخر صدای فریاد کارل بود و قطره اشکی که لجوجانه از چشمم رها شد.
***************
با وحشت چشام باز کردم ،ببری همچنان درحال حرکت به جلو بود.جرعت نداشتم به عقب نگاه کنم
وببینم چه بلایی سر کارل امد:
-ببری چه بلایی سرش اوردین ؟؟؟
-بانو ما مجبور شدیم بکشیمش...
بابهت زمزمه کردم:
-مرد...... درسته که با من رفتار اصلا خوبی نداشت ولی هرچی که بود من راضی به مرگش نبود.
تو دلم داشتم براش فاتحه میخوندم که یه لحظه یادم افتاد که اون شیطانه برای کی فاتحه
romangram.com | @romangram_com