#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_57

پوزخندی زد و در حالیکه از ورودی به داخل حرکت میکرد گفت:
-کارل!!!!!!!
-منم تیارانا.
-من اسمتو ازت نپرسیدم.
-منم نگفتم پرسیدی. فقط خواستم بدونی که کیو داری میکشی!!!!!!
حرفی نزد و به راهش ادامه داد. منم شونه ای بالا انداختم و زیر لب دیوونه ای نثارش کردم و مثل
جوجه ای که دنبال مادرش راه میفته به دنبالش رفتم. به محض ورود برخلاف حسی که بیرون از این
منطقه داشتم کاملا آروم شدم. مثل اینکه جزوی از وجودم به این محل تعلق داره!!!!
ولی از اینکه یه عده تعقیبم کنن متنفرم بودم!!!!الان دو ساعتی بود که تو این جنگل راه میرفتیم.یه
حسی. نمیدونم یا شاید هم یه صدایی بهم میفهموند که یه عده دارن تعقیبمون میکنن. ولی هربار که
پشت سرم رو نگاه میکردم چیزی پیدا میکردم.
باز هم همون صدا. همون حس. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم که باز هم با جای خالی رو به رو
شدم.برگشتم جلو که شترق!!!!!!خوردم به یه دیوار و بینی نازنینم نابود شد!!!!این پسره یچیزیش میشه
هااااا. پ چرا وایساده هر چی صداش کردم جواب نداد. درحالیکه دستم رو بینیم بود،رفتم جلوش و :-)
گفتم:
-هوی!!!!!باتوام!!!!چرا جواب نمیدی؟؟؟
خشکش زده بود. مثل اینکه چیز جالبی پشت سرم بود. دنباله ی نگاهش رو گرفتم که رسیدم به........
-ببری!!!!!

romangram.com | @romangram_com