#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_6

وایساد!!!!!چی شد؟؟؟؟یعنی رسیدیم؟؟؟؟این شارل هم که از اول رو اعصاب من بندری میرقصید گفت:
-بانو به دروازه ی شهر رسیدیم!!!!!
-شارل نمیتونم از این کلاه درست و حسابی ببینم.جان مادرت از رو سرم بردارش!!!
-متأسفم بانو. الان نمیشه.کمی هم تحمل کنید تا به قصر برسیم.
چه با ادب.......چند ثانیه ی بعد که اسب وایستاد،الکس از طرفی که آسیب ندیده بودم کمکم
کرد تا از اسب پایین بیام.کلاه شنل رو که از رو سرم کنار زد،با دست راستم مشغول درست کردن موهام
شدم که،چشمم به منظره ی رو به روم افتاد.........
وای خدااااااا.چه قصر زیبایی!!!!!به قصر رو به روم زل زده بودم و مشغول تجزیه و تحلیلش بودم که با
صدای الکس به خودم اومدم..........چه عجب!!!!!این حرف زد. فکر کردم لال تشریف داره!!!!!!
-بانو بهتره بریم داخل قصر تا به زخم هاتون رسیدگی کنن.
حرفی نزدم و فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم.وقتی از در وارد شدیم،همه یجور خاصی بهم نگاه
میکردن. میخواستم از شارل سوالی بپرسم که با خودم گفتم الانه که بگه :بعدا خودتون میفهمید!!!!!
منکه تو عمرم قصر ندیده بودم،دهنم از اون همه زیبایی باز مونده بود.دیوار های پوشیده شده از
صدف های ریز و رنگارنگ و کف شیشه ای سالن،جلوه ی خاصی به قصر بخشیده بود.من با دهن باز
قصر رو می‌کاویدم و این دوتا بیشوراااااا به من میخندیدن:
-شماها نمیخواین منو راهنمایی کنین؟؟؟؟
حالا اونا بودن که دهنشون از پررویی من،اندازه ی غار علی صدر باز مونده بود!!!!با هم به سمت یکی از
اتاق ها رفتیم و این دوتا ابوالهول منو تنها گذاشتن و رفتن.اون‌جور که من از تجزیه و تحلیل اینجا سر

romangram.com | @romangram_com