#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_5

- بانو همه چیز رو در قصر متوجه میشین.الان با ما بیایین به قصر.
نمیدونستم آیا درسته که بهشون اعتماد کنم؟؟؟؟ولی خب هیچ احساس بدی نسبت به این دو نفر
نداشتم. از جام بلند شدم و وقتی چشم شارل به بازوهام افتاد شنلش رو از دور گردنش باز کرد و
انداخت رو شونه های من و کلاهش رو انداخت رو موهام. به طوری که کاملا موهام پوشونده شد. بهم
گفت:
- هر اتفاقی که افتاد شنل رو از روی سرتون برندارین.
-باشه. ولی آخه چ........
-جوابشو در قصر می‌گیرید!!!!!
بیشوره نفهم!!!!همش میگه قصر،قصر،قصر.اصلا منو واسه چی میبرن به قصر؟؟؟؟با کمک الکس روی
اسب شارل نشستم. با این دردی که بازوم داشت فکر کنم در رفته باشه!!!!آخه یکی نیس بگه دختر
جون!!!!مرض داری که موقع خواب خیال پردازی کنی و سر از این دنیای نا شناخته در
بیاری؟؟؟وای!!!همچین میگم ناشناخته انگاری دیو و پری و فرشته و شیطان دیدم!!!!اینجا که مثل زمینه!!!!حتما موقع خواب بازم راه رفتم.از وسط جنگل سردر آوردم.اینا هم به خونشون میگن
قصر!!!!آره خودشه. حتما همینه. وگرنه چیز دیگه ای نمیتونه بغیر از این باشه!!!!!خدای من دارم دیوونه
میشم،من دقیقا کجام؟؟؟؟

**************

داشتم به خودم و خیال پردازی ها و این دوتا مجسمه ی ابوالهول فحش میدادم که اسب

romangram.com | @romangram_com