#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_4
اونارو نگاه میکردم و اونا هم در حالی که سعی داشتن خنده شونو کنترل کنن بهم دیگه نگاه کردن.
مطمئنم که الان سرووضعم شبیه بچه های تخس،هفت هشت ساله شده.
-زودباشین جواب منو بدین.
یکیشون که موهاش طلایی بود و چشماش به رنگ آبی آسمانی بود و لباسی به رنگ فیروزه ای به تن
کرده بود جلو اومد و کمی سرش رو خم کرد و گفت:
-بانو مگه شما سوالی از ما پرسیدین؟؟؟
وااااا!!!!بیچاره راس میگفتااااا. منکه سوالی ازشون نپرسیدم. خو به من چه!!!الان ازشون میپرسم:
-من تو این جهنم چیکار میکنم؟؟؟؟اصلا اینجا کجاست؟؟؟من کیم؟؟؟شماها کی هستین؟؟؟چطوری از
اینجا سردر آوردم؟؟؟؟چرا هیچی یادم نمیاد؟؟؟؟؟(هرچی من سوال میپرسیدم چشمای اونم گشاد و
گشاد تر میشد!!!!)چشماتم اونجوری مثل وزغ نکن به سوالم جواب بده.
-اولا باید بگم دلیل اینکه به قول شما......چشمامو مثل وزغ کردم اینه که سوالاتتون زیاده. و همینطور
پشت سر هم دارین از ما دوتا سوال میپرسین.اسم من شارل،و اسم همراهم الکس هست.به بقیه ی
سوالاتتون هم توی قصر جواب داده میشه و درمورد اینکه شما گفتین جهنم!!!!باید خدمتتون عرض
کنم بانو،این جنگل زیبا هیچ شباهتی به جهنم نداره!!!!
یبار دیگه اطرافم رو خوب نگاه کردم. راس میگفت،این جنگل هیچ شباهتی به جهنم نداشت. بلعکس
خیلی هم زیبا بود. خب اسم اینکه شارله.اون یکی هم الکس......گفت که بقیه ی سوالاتم رو توی قصر
جواب میده.......قصر......قصر.....چی؟؟؟؟؟!!!!!قصر!!!!!خواستم بلند بگم که قصر اینجا چیکار میکنه
و......که وقتی نگاه سوالی منو دید گفت:
romangram.com | @romangram_com