#بازمانده_ای_از_طبیعت_پارت_3
بار دوم که صدا تکرار شد،بی توجه به سردردم از جام پریدم و شروع به دویدن کردم. بدون اینکه
بفهمم مقصدم کجاست و دارم از چی فرار میکنم. فقط می دویدم و میدویدم.......
وقتی متوقف شدم که پام به تنه ی درختی که روی زمین افتاده بود و راه رو بسته بود گیر کرد و به
طرز فجیعی از طرف بازوی چپم محکم خوردم زمین!!!!بازوم به طرز وحشتناکی موقع افتادن صدا داد
و درد میکرد و بازوهام داشت میسوخت.
وقتی چشمم به بازوهام افتاد تازه فهمیدم که با چه وضعیتی تو این جنگل لعنتی گیر افتادم.فقط یه
لباس آستین کوتاه به رنگ فیروزه ای تنم بود و موهام به صورت پریشان،روی شونه هام پخش شده
بود و اونو پوشونده بود.
باز هم صدای شکستن چوب اومد.ولی چون بازوم درد میکرد و از درد به خودم مچاله شده بودم حتی
نتونستم از جام به اندازه ی یک بند انگشت تکون بخورم.صدا هر لحظه نزدیک و نزدیک تر میشد و من
هر لحظه بیشتر تو خودم فرو میرفتم.چشمامو بستم و سرمو انداختم پایین.
تموم شد!!!!میتونستم قسم بخورم که اون الان درست جلوم وایستاده، ولی من حتی جرأت نداشتم
که نفس بکشم،چه برسه به اینکه بخوام چشمامو باز کنم. خدایا اشتباه کردم خودت نجاتم بده. دیگه
موقع خواب خیال پردازی نمیکنم.تو منو نجات بده.
مطمئنم که نشسته جلوم.داشتم زیر لب با خودم و خدا حرف میزدم که دستی روی شونه ی چپم
نشست. بی اختیار از درد فریادی زدم و اشکام راه خودشون رو از چشمم باز کردن.
- احمق!!!!!مگه نمیفهمی درد داره؟؟؟؟
تازه اون موقع بود که چشمامو باز کردم و جلو روم،دوتا پسر جوان با لباس های رزمی دیدم. من با اخم
romangram.com | @romangram_com